سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرک نویس من

شعر نمیگویم! شعر گفتن را دوست دارم... کاش شاعر شوم از برای دربارِ خداوندگار...

بعد از نماز مغرب، حرکت کردیم. خیلی فاصله بود میان محله ما و محله ای که مهتاب زندگی میکرد.

هوا بهاری بود. در روزهای پایانی خرداد بودیم. گاهی گرم و گاهی خنک و گاهی شبنمی میزد.

شیخ زنگ در را زد. تا حالا به چنین منطقه ای نیامده بودم. چقدر برایم جالب بود این کوچه های پهن و خانه هایی که نمایی زیبا داشتند.

صدای شیخ سعید آمد و در باز شد. آپارتمان بزرگی بود. وارد شدیم، شیخ دم آسانسور ایستاد و دکمه اش را زد. تا امروز سوار آسانسور نشده ام. هم هیجان دارم هم استرس!

در آسانسور باز شد و شیخ اشاره کرد وارد شوم. با دقت پایم را آن طرف گذاشتم. می ترسیدم پایم روی محل باز شدن در قرار گیرد. شیخ پشت سرم وارد شد و دکمه طبقه سوم را زد‌. آسانسور حرکت کرد دم ریخت. جیغ خفه ای زدم و میله ی روبروی آینه را گرفتم. احساس کردم پاهایم شل شده است. شیخ لبخند زد: اولین باره سوار آسانسور میشی؟

خجالت زده سر تکان دادم که گفت: پس کلی کیف داری می کنی. بچه که بودم، یکی از تفریحاتمون با بچه های ساختمونمون، آسانسور سواری بود. هر چند که همیشه دعوامون میکردن که آسانسور خراب میشه و آسانسور رو شما خراب کردید، اما کلی کیف می کردیم.

محو حرف های شیخ بودم که آسانسور رسید و من اصلا یادم رفت اضطراب داشتم.

مهتاب با چادر گلدار زیبایی دم در کنار شیخ سعید ایستاده بود. 

بعد از سلام و تعارفات زیاد وارد خانه شدیم. خانه بزرگی بود. مبل و میز غذا خوری و تلویزیون بزرگی داشتند. کف خانه دو فرش 6 متری پهن بود و بیشتر فضا سنگ سفید درخشانی بود.

خانه اجاره ای خودمان را با اینجا مقایسه کردم و پر شدم از شرم و خجالت. حق داشتند از دیدن خانه کوچک ما تعجب کنند. 

جهازی که من با پول شیخ خریده بودم را با جهاز مهتاب مقایسه کردم و خجالتم چندین برابر شد. چیز هایی که خریده بودم در منطقه ما بهترین بود اما در این منطقه انگار تفاوت زیاد بود. انگار به سیاره دیگری آمده بودم‌. برای ما که تلویزیون هم نمی دیدیم، این خانه قصر بود.

مهتاب چادرش را برداشت و لباس زیبایی که تنش بود چشمهایم را خیره کرد. صدای شیخ را زیر گوشم شنیدم که پچ پچ وار گفت: اینطوری حسرت نخور، من که گفتم هر می دوست داری بخر. می خوای بگم فردا با مهتاب بری خرید؟

خجالت کشیدم. مهتاب و شیخ سعید با سینی چای و ظرف شیرینی آمدند. پشت سرشان بچه هایشان بودند. شیخ با ذوق از جایش بلند شد و گفت: دایی قربونتون بره‌ عزیزای من.

مهتاب ظرف شیرینی را روی میز گذاشت و دختر بچه کوچک را از بغل پسرش گرفت و گفت: این کوچولو زهرا خانم ما، این خانم بزرگ هم فاطمه خانوم ما، ایشون هم پسر بزرگ ما علی آقاست. 

شیخ علی و فاطمه را همزمان بغل کرد. اول صورت فاطمه را بوسید و بعد علی را. همان طور در بغلش نگه داشت و زمزمه کرد: عزیزای دایی. قربونتون بره دایی!

من زیر لب زمزمه کردم: خدا نکنه.

مهتاب بلند گفت: خدا نکنه داداش!

بعد شیخ بلند شد و زهرا کوچولو را که چهار ماهه بود بغل کرد و دست و سرش را بوسید: خدا براتون حفظشون کنه. چقدر ماه هستند اینها!

شیخ سعید گفت: حالا بشین من دستم خسته شد با این سینی.

آن شب خیلی به شیخ خوش گذشت. این را از برق چشمهایش می فهمیدم. با لذت به خواهر زاده هایش بازی می کرد، با لذت غذا می خورد، با لذت نگاهشان می کرد. این را من می فهمیدم که همیشه با لذت او را نگاه می کردم.

وقتی که اولین قاشق غذایش را در دهان گذاشت، چشمهایش را بست. یک قطره اشک از گوشه چشمش چکید. لبخند زد و گفت: طعم قرمه‌سبزی مامان رو میده! دلم براش تنگ شده!

مهتاب هم بغض کرد. 

بعد از شام مهتاب جعبه ای مقابلمان گذاشت و گفت: این هدیه ازدواجتون و بعد جعبه کوچکتری کنارش گذاشت: این هم هدیه پاگشاتون.

شیخ اعتراض کرد: مهتاب!

مهتاب اخم کرد: حرف نباشه! یک روز هم وقت بگذار برای خرید حلقه برید. حالا باز کنید ببینید خوشتون میاد؟

جعبه بزرگتر را باز کردم. گردنبند زیبایی بود. خیلی زیبا و ظریف بود. جعبه دوم انگشتر نگین داری بود که یک نگین تک بزرگ در میان نگین های ریز داشت. دستم کردم، کمی بزرگ بود. مهتاب خندید و گفت: خیلی کوچولویی!

شیخ تشکر کرد و مهتاب و سعید را بوسید. 

آن شب خیلی شب خوبی بود. به خانه که رسیدیم شیخ گردنبند را درون گردنم انداخت و گفت: فردا می رویم هم برای حلقه هم کوچک کردن انگشتر اهدایی مهتاب!

اما باید می دانستیم که مهتاب نخواهد گذاشت تنها برویم. صبح در حالی که زهرا در بغلش بود آمد و خود را با ما همراه کرد. خیلی دوست داشتنی بود. کنار خرید حلقه لباس و کیف و کفش هم خرید. سلیقه اش و مغازه هایی که می رفت عالی بود. 


وسط خانه خالی ایستاده ام. خانه جدید من و شیخ! همان خانه روبرویی منزل مادرم را گرفت. حالا خانه خالی بود. پنجره هایش بزرگ و نورگیر بود اما رنگ دیوار ها کثیف و خراب شده بود.

صدای شیخ آمد: بهتره قبل از آوردن وسایل خونه، یک دست رنگ تمیز بزنیم.

هر چند دوست داشتم اما حق نبود! گفتم: این رو باید صابخونه انجام بده. کلی هزینه رنگ میشه! ما مستاجر هستیم! شاید سر سال بلندمون کنه!

شیخ دستی به دیوار کشید و گفت: اون بنده خدا هم گرفتاره! چه اشکال داره بهش کمک کنیم. تازه خودمون یک سال توی خونه تمیز زندگی میکنیم. شما تازه عروس هستید، مهمون میاد برات! تازه شیر آلات هم خراب هستند و آب چکه میکنه. دیگه کهنه شدن. یک هفته، ده روزی کار داره تمیزی این خونه. 

در این ده روز من مشغول خرید بودم و او مشغول خانه!

من دیگر به خانه نرفتم. در واقع شیخ از من خواست که تا تعمیرات تمام نشده به خانه نروم! گفت کارگر می رود و می آید، درست نیست. گفت بگذار تمام شود بعد ببین.

مادرم می گفت خانه را زیر و رو کرده. می گفت نمی شود خانه را شناخت. می گفت صاحبخانه که آمده بود و خانه را دید فقط شیخ را دعا می کرد.

تلفن همراهم زنگ خورد. داشتم پرده انتخاب می کردم و آلا دائم زیر گوشم می گفت: با سر رفتی تو عسل!

با حرفش موافق بودم! هرگز خیال چنین زندگی را نداشتم. هرگز در خیالم نبود کسی برایم اینگونه ارزش قائل شود. 

تلفن را از کیفم در آوردم و چادرم را مرتب کردم. به شماره نگاه کردم. شماره بود. جواب دادم: بفرمایید.

صدای شاد زنی از پشت خط آمد: سلام عروس خانوم! خوبی عزیرم؟ مهتابم!

لبخند زدم: سلام مهتاب خانوم. ممنون شما خوبید؟

دقایقی به احوال پرسی گذشت تا مهتاب رفت سر اصل مطلب: غرض از مزاحمت می خواستم دعوتتون کنم فردا شب شام تشریف بیارید منزل ما!

کمی فکر کردم و گفتم: خیلی خوشحال میشیم اما باید با شیخ صحبت کنم.

مهتاب گفت: چقدر شوهر ذلیلی تو دختر! عین شوهر زن ذلیلتی ها! به اونم زنگ زدم گفت باید از خانومم بپرسم! آقاتون اجازه داده، شما اجازه میدی بانو؟

خنده ام گرفت و قندی که در دلم آب شده بود از توجه شیخ را نادیده گرفتم: چشم مزاحم میشیم.

خرج جهاز هر چند کم، هر چند برای خانه های کوچک ما، بزرگ و سنگین است. مادرم غرق لذت بود و من غرق خجالت! هر چه لذت می بردم، با رفتن به خانه و دیدن شیخ در حال حساب و کتاب، غرق عذاب وجدان میشدم.

آن شب به شیخ گفتم: مهتاب خانوم زنگ زدن برای دعوت فردا شب.

نگاه از دفترش گرفت و گفت: آره به من هم زنگ زد. گفتم که مشغول هستیم ببینم شما وقت داری یا نه. زنگ زد؟

با پرز قالی بازی می گردم و سر به زیر گفتم: بله زنگ زدن. من مشکلی ندارم، خریدهام تموم شد.

شیخ گفت: بهش گفتی میریم؟

سرم را به تایید بالا پایین کردم که شیخ گفت: خب خوبه، بعد از نماز مغرب از همون مسجد میریم. گفتی خرید تموم شد؟

گفتم: بله تموم شد.

شیخ نگاهی به وسایل گوشه خانه انداخت: مطمئنی؟ شما که چیزی نخریدید.

گفتم: بسه شیخ. هر چی لازمه داریم دیگه.

می دانست جایی از کار می لنگد که پرسید: بخاطر پول میگید؟ 

نفس عمیقی کشید و دفتر را بست: اگه میبینی شب به شب حساب کتاب می کنم، برای نبود پول نیست، برای اینه که حساب زندگی دستم باشه. چیزی تا ماه رمضون نمونده و دنبال برنامه ریزی سحری و افطاری مسجد هستم. حساب کتاب مسجد و کمک های مردمی هم هست. بخاطر خرید های شما نیست که شبها پای این بساط هستم. زندگی متاهلی با مجردی فرق داره. مهمون داره، زن کدبانو داره! اونقدری سنم بالا رفته که بدونم زندگی چی به چیه! هر چند شما سنی نداری و خیلی از من کوچیک تر هستی! راستی چرا با منِ پیرمرد ازدواج کردی؟

با تعجب به شیخ گفتم: پیرمرد؟

خندید: آره تعجب داره؟ من دارم چهل ساله میشم و شما بیست سالته! 

با غم نگاهش گفت: چرا مهلا خانوم؟ چرا من؟

نگاه به نگاهش دوختم. اشک در چشم هایم نشست و کلمه ای به بزرگی " پشیمان شده" در ذهنم نقش بست.

قطره اشکی چکید.

شیخ نگران گفت: چرا گریه می کنی؟

گفتم: پشیمون شدین؟

لبخند زد و سرش را کمی کج کرد و گله مند گفت: شاید شما پشیمون بشی اما من نمیشم! خیالت راحت!

گفتم: چی شد اون روز اومدین خواستگاری من؟

گفت: تو اول بگو چی شد منو انتخاب کردی؟

تعجب کردم: من شما رو انتخاب کردم؟ شما که فقط با بابام حرف زدین. منم کتک خورده تو خونه افتاده بودم!

شیخ گفت: بخاطر خواستن من کتک خوردی. چرا منو خواستی؟ چی واسطه کردی با خدا؟

سرم را روی زانوهایم گذاشتم و با نفس پر حسرتی گفتم: برای خرید که می رفتم، شما رو می دیدم. اولین بار دیدم که دارید به یکی از این زباله گرد ها کمک می کنید که چرخش رو از داخل چاله در بیاره. هوا بارونی بود و تموم لباسهاتون گِلی شد. چند روز بعد دیدمتون که دارید مسیر آب رو که گرفته بود و جوب رو بسته بود و آب رو تو خیابون سرازیر کرده بود، باز می کنید. اون روز هم لباسهاتون کثیف شد. دفعه بعد دیدم که با یک پلاستیک ساندویچ تو خیابون دنبال بچه ها می گردید. می دیدم با ذوق به ساندویچ ها نگاه می کنن. اینجا هیچ کس سیر نمی خوابه و شما رو میدیدم تلاش می کنید بچه ها کمی جون بگیرن! دیدمتون که بهشون درس می دادید، مداد و دفتر می خریدید، دیدم که کفش نو برای یکی از بچه ها خریدید و وقتی فردا دیدید با همون دمپایی پاره تو خیابونه و پدرش کفشش رو فروخته، دوباره براش کفش خریدید. شنیدم که به پدرش پول دادید تا دیگه کفش های بچه رو نفروشه! من شما رو نگاه می کردم که چقدر مهربونید! مثل فرشته تو قصه ها! هر چند تو قصه ها فرشته ها زن هستند اما من دیدم تو واقعیت فرشته ها مرد هم هستن. آلا می دونست محو شما و مهربونی های شما شدم. گاهی با هم دم مسجد میومدیم تا ببینیم امروز چکار می کنید. همیشه فکر می کردم زن شما چقدر خوش بخت میشه. مردم دوستتون نداشتن. هر چی خوبی می کردین بدی می کردن. می دیدم مسخرتون می کردن. می دیدم عمامه شما رو زمین می نداختن. من می دیدم و غصه می خوردم چرا قدر شما رو نمی دونن؟ یک روز افرا منو برای پدر شوهرش خواستگاری کرد. اصلا باورم نمیشد!خواهرم بود! خواهر مگه با خواهر این کارو میکنه!؟ بابام شرط و شروط گذاشت. از اینکه از اون خونه بریم خوشحال میشد. من نمی خواستم. گریه می کردم اما کسی توجه نمی کرد. کسی جرات نمی کرد توجه کنه. گفتم" خدایا! تو که همه کار می تونی، تو که همه چیز دستته، تو که منو تنها نمی ذاری؟ " دلم دم مسجد جا مونده بود. میون کمک های شما، میون مهربونی هاتون. گفتم برای بار آخر بیام نگاهتون کنم. با آلا اومدیم. به بهونه نونوایی رفتن. نگاهتون کردم که از مسجد اومدید بیرون، به آسمون نگاه کردید و رفتید. منم رفتم اما نمی دونم کی منو دید اون شب که فردا صبح افرا با عصبانیت اومد و شروع کرد داد و قال کردن.

به شیخ نگاه کردم: و شما اومدید. همون جایی که دلم شکست و گفتم خدایا نمی شد این مرد و دید و دل نبست! چرا دلم رو شکستی خدا!

شیخ گفت: خداروشکر به موقع رسیدم! وگرنه آه می کشیدی و روزگارم سیاه میشد!

لبخندم غمگین بود: دل آه کشیدن پشت شما رو نداشتم! شما که خبر نداشتید از من!

شیخ گفت: سه شب پشت هم خواب دیدم. یک خواب که تکرار میشد. من با یک جعبه شیرینی و دسته گل، از خونه میام بیرون و از کوچه ها میگذرم و میام تا در خونه شما. اینقدر برام عجیب بود این خواب که دیگه طاقت نیاوردم و روز سوم استخاره گرفتم. گفت" شتاب کن". تمام مسیر رو یادم بود. با گل و شیرینی راه افتادم. گفتم خدایا به امید خودت. رسیدم دم خونتون و صدای داد بابات رو شنیدم. فهمیدم حرف از من و نگاه دختریه که به من مونده. صدای جیغ و گریه باعث شد تا قبل جمع شدن همسایه ها و از دست رفتن اون دختر که به من سپرده شده، در بزنم و با همه احترامم ازت خواستگاری کنم! حالا راستش رو به من بگو، زن من خوشبخته؟

خیره شیخ بودم و غرق در میان صدا و کلامش و مبهوت مردانگی اش که پرسشش مرا تکان داد: چی؟

گفت: گفتی فکر می کردی با خودت که زن من چقدر خوش بخته! حالا زن من خوش بخته؟

بعضی حس ها سطحی هستند مثل تکه های یخ شناور در دریا. اما گاهی این تکه های شناور روی آب، در زیر آب آنقدر عمیق هستند که کوه یخ می شوند. مثل احساسی که سطحی بود و در هر روز از زندگی مشترک با او، عمق گرفت و حالا با این سوالش محکم چون کوه یخ شد.

آرام گفتم: خوشبخت تر از تمام رویاهام. خوشبخت تر از تهِ تهِ آرزوهام. خوشبخت ترین زنی که تو دنیاست.

لبخند زد: چرا؟

لبخند زدم: چون برای همسرم مهمه خوش بخت باشم و من خوشبختم که دنبال خوشبختی من می گرده؟

شیخ چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید و سرش را به سمت آسمان گرفت: چطور برای داشتنت از خدا تشکر کنم؟

عالیجناب قصه من نمی دانست که من خودم هم نمی دانم چگونه خدا را برای داشتنش شکر کنم! او شیخ را برای من فرستاد. پاسخ یک دعای ساده را داد! یک خواهش از ته دل! پس راست می گویند که خدا صدای ما را می شنود....


صبح که از خواب بیدار شدم، شیخ رفته بود. خیلی ناراحت بودم که برایش صبحانه مهیا نکردم. نمی دانم کجا رفته است. در این مدت یا خانه بود یا مسجد!

نهار اشکنه درست کردم. برای نماز به مسجد رفتم. با عجله وارد مسجد شد و به سمت محراب رفت. نماز را خواندیم. منتظر ماندم تا بیاید تا به خانه برویم. دیدم که از مسجد خارج میشود. صدایش زدم: شیخ!

صدایم را که شنید، ایستاد. نمی دانم شناخت یا نه! به سمتش قدم برداشتم که با لبخند نگاهم کرد: سلام! قبول باشه!

سلامش را پاسخ دادم و گفتم: بریم خونه؟ نهار حاضره!

متعجب نگاهم کرد و پرسید: از صبح به گوشیت نگاه کردی؟

گفتم: نه!

دوباره لبخند زد: پس ببخشید. من صبح باید میرفتم سرکار، دلم نیومد بیدارت کنم، برات پیام فرستادم که می رم سرکار و روزه هستم، نهارت رو بخور.

حالا من متعجب بودم: سرکار می رید؟

جواب داد: نباید برم؟

گفتم: مگه شیخی کار نیست؟

با دست اشاره کرد همراهش بروم. به سمت در مسجد حرکت کردیم که گفت: اگه یادت باشه، گفتم قبل از شیخ شدن مهندس بودم. من از علم خودم باید برای رفاه حال مردم استفاده کنم. 

مرا تا در خانه رساند و گفت: شما برو بالا، نهارت رو بخور، من شب اومدم میخورم. دست شما هم درد نکنه، زحمت کشیدی برای نهار، اما من بیشتر روزها روزه میگیرم شما فقط برای خودت نهار درست کن.

شیخ رفت و من هر روز چیز جدیدی از او می دیدم. آنقدر متعجبم کرده بود که دیگر هر لحظه در انتظار بودم بُعد جدیدی از ابعاد زندگی شیخ برایم باز شود.

یک روز مادرم به در خانه ما آمد. خیلی خوشحال شدم. دعوتش کردم به خانه. داشتم صبحانه می خوردم. با اصرار نشاندمش پای سفره. می دانستم یا صبحانه نخورده یا سیر نخورده. برایش چای ریختم و ظرف شکر را کنار دستش گذاشتم. 

در حال خوردن صبحانه شروع به صحبت کرد: دیروز نزدیک غروب شوهرت اومد دم خونه. یک کارت داد بهم گفت امروز بیام ببرمت خرید هر چی از لباس و وسیله خونه نیاز داری بخرم. گفت نمی خواد تو ناراحت جهاز باشی یا چیزی کم داشته باشی. گفت تازه عروسی و اون مَرده و نمی دونه چی لازم داری. 

چشمهایش را به نان داخل سفره دوخت و در حال بازی با خرده های نان گفت: بعد رفتنش، بابات کارت رو گرفت رفت بیرون نصف پول رو برای خودش کارت به کارت کرد. گفت این همه پول داره که چی؟ حق ما رو می خورن این ملّا ها.

می دانستم پدرم حتما چندین حرف بد هم زده اما مادرم مراعات مرا می کند و نمی گوید.

گفتم: اشکال نداره. شیخ ناراحت نمی شه. دیشب به من گفت میای که بریم خرید. نگفت کارت داده بهت. تو کارتم پول ریخت گفت رفتیم بازار هر چی آلا یا شما نیاز داشتید بخرم. 

مادرم با شک و تردید به من نگاهی کرد: هی حرفش را مزه مزه می کرد. گفتم: بگو مامان. چی شده؟

گفت: ناراحت نشی ها؟ اما این همه پول رو از کجا میاره؟ نکنه بابات راست میگه که مال مردم رو دزدیده اومده اینجا قایم شده؟ آخه همه ازش پول میگیرن هیشکی هم پسش نمیده. اینم دنبال پولش نمیره هیچ وقت.

ته دلم ناراحت شدم اما مهربان جوابش را دادم که آزرده اش نکنم: شیخ از یک خانواده خیلی پولداره! اما چون شیخ شد، طرد شد از خانوادش اما اون زمان دکتراشو گرفته بود. دکترای مهندسی داره. برای همیش درآمدش زیاده!

گفت: راست میگی؟ یعنی میگی...

حرفش را تمام کردم: همه درآمدش از راه مدرکش هست. پدر و مادرش شیخ و خواهرش رو چون طلبه شدن از خونه بیرون کردن. آخه اگه اختلاس گر بود می آمد اینجا یا میرفت خارج؟ پولش رو همینجوری پخش می کرد بین مردم؟

مادر گفت: چی بگم؟ پس چرا وضع زندگی خودش اینه؟

گفتم: بیشتر درآمدش رو خرج مردم میکنه. میگه من راحت بودم تا حالا. الان هم گفت بخاطر من سپرده یک خونه نزدیک خونه شما پیدا کنن برامون. گفت یک کمی بزرگتر باشه که مهمون میاد، سخت نباشه برام.

مادرم با ذوق گفت: راست میگی؟ عفت خانوم اینها دارن میرن. شوهرش کار پیدا کرده شهرستان، دارن اسباب جمع میکنن اما هنوز مستاجر پیدا نکرده صابخونه!

خانه عفت خانوم دقیقا خانه روبرویی می شد. اما خانه اش از خانه مادرم بزرگتر بود. آشپزخانه اش در حیاط بود. در واقع از در که وارد می شدی سمت چپ آشپزخانه و یک اتاق بود و در سمت راست یک اتاق و یک اتاق بزرگتر که مهمان خانه بود. وسط حیاط هم حوضی داشت که من و آلا عاشقش بودیم اما هرگز ماهی نداشت. حمام و دستشویی اش میان این دو قسمت خانه ها بود و درهایشان از حیاط باز می شد. قبلا مادرم می گفت یک سمت خانه برای پیرمرد و پیرزنی بوده و وقتی پسرش ازدواج کرد اتاق و مهمان خانه را درست کرده بود.

گفتم: حتما اجارش زیاده!

مادرم گفت: تو حالا بهش بگو.

تلفن را برداشتم و گفتم: باشه.

شماره اش را گرفتم. خیلی طول کشید تا جواب دهد: سلام خانوم. چه عجب یادی از ما کردی!

فکر کردم " یعنی باید بهش زنگ بزنم؟ یعنی ناراحت میشه بهش زنگ نمی زنم؟ شیخ؟ خب او هم آدم است دیگر! حتما دوست دارد که اینگونه با مهربانی سخن می گوید"

گفتم: ببخشید می دونم سر کاری. مامان اومده.

گفت: خوش اومده. پس دارید می رید خرید؟

گفتم: آره.

گفت: خوش بگذره، سفارش هایی که کردم یادت نره خانوم. مواظب خودت هم باش. ممنون که اطلاع دادی.

گفتم: چشم. ممنون.

انگار تردیدم را حس کرد که گفت: چیز دیگه هم هست؟ اتفاقی افتاده؟

گفتم: خب، راستش با مامان داشتیم حرف می زدیم رسید به عوض کردن خونه، مامان گفت خونه روبروییشون داره مستاجرش میره!

گفت: چه خوب! دوست داری اون خونه رو؟

گفتم: آره اما بزرگه یکم!

زیر لب گفت: بزرگ؟

فورا گفتم: ببخشید. 

متعجب گفت: چی رو ببخشم؟

گفتم: خب خونه بزرگه، نباید اصلا می گفتم. ناراحت شدین؟

خندید و این را از مدل نفس هایش فهمیدم. خنده هایش بی صدا بود.

گفت: این حرف ها چیه؟ از اینکه اینجوری غلیظ گفتی بزرگه تعجب کردم. آخه اینجا ها همه خونه ها کوچیکه، این چیه که تو اینجوری میگی بزرگه!

برایش از خانه گفتم و او گفت: خیلی خوبه. اگه مهمون نامحرم باشه، یا غریبه ای بیاد، تو راحت توی اون اتاق استراحت میکنی و مزاحمت برات نمیشه.

و من می دانستم که رفت و آمد شیخ تا قبل از ازدواجمان زیاد بود.

گفت: شما برو به خریدت برس، امروز زودتر میام بریم خونه رو ببینیم و قولنامه کنیم. شما هم ببینی چی لازم داری برای اون خونه، لیست کنی برید خرید‌.

گفتم: مامان دو روز نمی تونه بیاد باهام. بابا نمی ذاره‌

گفت: نگران بابا نباش. اون رو حل میکنم. شما بدون نگرانی به کارهاتون برسید.

مادرم با لبخند به من نگاه می کرد. من هم با تمام ذوقم لبخند زدم.

با تمام عشقش گفت: خداروشکر تو خوشبخت شدی! چیزی که اصلا فکرش رو هم نمی کردم! اونم با کی؟ یک شیخ!

گفتم: مامان! اون فرق داره. با همه آدمها فرق داره.

و من می دانستم، شیخ؛ عالیجناب قصه من است. شیخ عالیجناب من...


تمام وسایل را در سه کیسه بزرگ گذاشتم. تاکید داشت تا نمک سفره و چای خشک برای دم کردن بعد از نهار را هم بردارم. میگفت آنها مهمان ما هستند، نکند بگذاری مادرت کار کند، هر کاری داری به من بگو.

نماز را در مسجد خواندیم. قابلمه بزرگ آبگوشت را در پارچه ای پیچیدم. پلاستیک های سنگین را خودش بلند کرد. یکی از آنها را من برداشتم که گفت: بذار باشه من بر میگردم میارمش. هم سنگین هست و هم با چادر سخته برات.

میدانی! دل زن ها با همین توجه های کوچک، پر از خوشی می شود. مثل دل من که از توجه او پر از شعف شد.

آرام و سر به زیر گفتم: میتونم.

لبخند زد به چهره شرمگینم و من این لبخند را از گوشه چشم دیدم و گفت: پس زود بریم تا دست شما درد نگرفته.

در راه دوباره پرسید: همه چیز برداشتی خانوم؟

و من خانم گفتنش را دوست داشتم و نگاهش کردم که لبخند زد: ببخشید. یکم استرس دارم. 

تعجب کردم: استرس؟ چرا؟

آهی کشید: چون توی خونه شما همه از من بدشون میاد. مثل خونه پدر و مادر خودم. مثل مردم توی خیابون. این لباس مردم رو می ترسونه!

متعجب گفتم: می ترسونه؟چرا؟

یک لحظه نگاهم کرد و دوباره به جلو خیره شد: مردم رو به یاد خدا و اسلام میندازه. یاد نماز های نخونده. یاد روزه های نگرفته. مثل چادری که روی سر شماست خانوم. این چادر مردم رو یاد حجاب رعایت نکرده و احکام روی زمین مونده خدا می اندازه. آدم ها دوست ندارن بدی هاشون رو به یاد بیارن. دوست دارن وقتی بی حجاب به خیابون میان، همه مثل خودشون باشن و یاد خدا نباشن. میدونی گناه جمعی بهشون قدرت میده که بگن ببین همه اینجوری هستن. 

حرف هایش در ذهنم تکاپو انداخت: من هم تا قبل عقد با شما مثل همین مردم بودم. 

سر به زیر راه می رفت و گام هایش با من هماهنگ بود: میدونم و امیدوارم روزی این چادر رو نه بخاطر من، که بخاطر خودتون سر کنید.

پدرم اخم کرده نشسته بود. مادرم م آلا مشغول سر هم کردن و بسته بندی برس ها بودند. قابلمه آبگوشت را روی گاز گذاشتیم و زیرش را روشن کردم. به مادرم گفتم: شیخ گفت دعوتتون کنیم خونه اما میدونستم نه بابا میاد و نه میذاره شما بیاید. تازه از کار هم عقب می افتید. کوچیکی خونه رو بهونه کردم. گفتش بابات چی دوست داره همون رو درست کن. از صبح ده بار پرسیده همه چیز برداشتی؟ راستی مامان کی وقت داری بریم خرید؟ دیروز رفتیم یکم خرید کردیم. این قابلمه رو هم دیروز خریدم. قشنگه نه؟

دست از باز کردن و چیدن وسایل کف آشپرخانه برداشتم و به مادرم که ساکت ایستاده بود نگاه کردم.

با ترس پرسیدم: چیزی شده؟

مادرم اشک چشمش را پاک گرد و گفت: خوشبختی؟

صدای آلا از پشت مادرم آدم. آنقدر آشپرخانه ما کوچک بود که به زور و خطی جا شده بودیم. آشپزخانه که نه، زیر پله بود که گاز و ظرف شویی و یخچال را گذاشته بودیم: از اون دوتای دیگه خوشبخت تره. مامان تو بهشون گفتی بیان؟ باز دست شوهرهای مزخرفشون و گرفتن اومدن اینجا؟

مادرم تعجب کرد: اومدن؟ چرا؟

پوزخند آلا و جواب همیشگی اش: اومدن مفت خوری مثل همیشه.

مادر چپ چپی نگاهش کرد: به افرا صبح گفتم که میاید اینجا برای نهار.

آلا غر زد: نمیگن یک لشکر هستن، شاید غذا کم بیاد.

صدای شیخ آمد: خانوم! غذا کم نیست؟ مهمون اومده.

بلند شدم و چادرم را روی سرم کشیدم: نه، نگران نباشید.

سرش را از درون اتاق بیرون آورد و به راهرو نگاه کرد: مطمئن؟ چیزی نخرم؟

صدای بلند حرف زدن مادرم با خواهرهایم و فریادها و شیطنت های بچه هایشان از حیاط می آمد با خجالت گفتم: نه، زیاد درست کردم. گفتم باقیش میمونه واسه شام.

خیلی شرمگین بودم. او فقط برای نهار گفته بود و من کمی زیاد تر درست کرده بودم تا بیشتر برایشان بماند. میدانستم پدرم چقدر این غذا را دوست دارم و آلا حتما از عقد ما تا حالا گوشت نخورده است.

لبخند شیخ عجیب بود: کار خوبی کردی. مطمئن باشم؟ نون کم نیست؟ بخرم؟

آلا گفت: نون هست. صبح نانوایی بودم خریدم. الان شلوغه!

شیخ گفت: شما مهمون ما هستید!

آلا گفت: خب غروب میرم می خرم، خلوت تره.

شیخ گفت: شما نون میخری؟

آلا گفت: بله

بعد ها فهمیدم که از آن روز، هر وقت نانوایی میرفت برای خانه ما هم نان می خرید که آلا نرود و آن صبح آخرین باری بود که آلا به نانوایی رفته بود.

سفره را گذاشتم. من و شیخ. افرا گفت: آخه آبگوشت؟ حیف گوشت نبود؟ البته انگار بیشتر استخون انداختی!

پدرم جوابش را داد که باعث تعجب همه شد: تو که واسه خوردن دویدی اومدی ببند دهنت رو. نه که شوهرت همین رو هم میذاره سر سفره؟

افرا بغض کرد: بابا!

شاهین اخم کرد: بهترش رو براش گذاشتم!

آلا گفت: چرا ما ندیدیم

شاهین گفت: مگه باید می دیدی؟

خجالت می کشیدم که مقابل شیخ اینگونه به هم می پریدند. اما او با آرامش آبگوشت ها را در کاسه ای بزرگ می ریخت. شنیدم که زیر لب چیزی می گوید اما متوجه نشدم و پرسیدم: چیزی گفتید؟

با لبخند نگاهم کرد و سرش را به معنای نه بالا انداخت و بعد از دقایقی گفت: انا انزلنا می خوندم غذا کم نیاد.

کارهایش، رفتار هایش عجیب بود. مثلا همین که خودش سفره را انداخت و الان هم غذا را می کشد. مادرم هر چه گفت:زشته پسرم بیا شما بشین ما انجام می دیم.

قبول نکرد و گفت: شما مهمون ما هستید.

سفر را تماشا کردم چیزی کم نباشد. سیر ترشی، سبزی، دوغ، نان، نمک و ظرف های بزرگ آبگوشت.

شیخ کنارم دم در نشست و گفت: بسم الله، بفرمایید‌.

پدرم ملاقه را برداشت و هم زد بعد کاسه اش را پر کرد.

مادرم توبیخ وار نزدیک گوشم گفت: مهلا! چرا اینقدر گوشت ریختی؟

شیخ جوابش را داد: آبگوشته دیگه مادر. بخورید نوش جان. خانوم منو دعوا نکنید من گفتم بهشون.

مادرم تشکر کرد و مشغول شد.

آلا با لذت تمام می خورد و تعریف می کرد.

افرا و معلا با اینکه اخم کرده بودند کاسه خودشان و بچه هایشان را پر کرده بودند. 

پدرم که سیر شد گفت: دستت درد نکنه شیخ! عالی بود.

شیخ گفت: نوش جان. دست مهلا خانوم درد نکنه که زحمتش با ایشون بود.

شیخ نمی دانست پدرم هرگز از زن ها تشکر نمی کند.

موقع جمع کردن سفره هم نگذاشت کسی دست به سفره بزند. من را هم فرستاد تا وسایل را در آشپرخانه مرتب کنم. آرام بدون اینکه کسی بفهمد زیر گوشم گفت: وسایل رو دیگه بر نداری بیاری خونه ها. بذار تو یخچال هر چی خوردنی مونده.

ترشی و سبزی و دوغ و هر چه زیاد آمده بود در یخچال گذاشتم. خواستم کاسه ها را بشویم که آمد و خودش مشغول شستن شد.

بعد از شستن ظرف ها هم رفت بیرون و به من گفت چای را دم کنم.

چای را دم کردم و نشستم که شاهین گفت: عجب ریخت و پاشی میکنه این شیخ! پول ملت رو خوردن دیگه!

مادرم گفت: بسه شاهین. چکار بنده خدا داری؟

صمد گفت: راست میگه دیگه! کی پول داره این همه گوشت بریزه تو آبگوشت؟

عصبانی شدم: مثل شما علاف نیست که! کار میکنه، درس خونده!

شاهین خندید و من از خنده اش متنفر بوده و هستم: مگه ملا شدن هم درس داره.

پدرم گفت: بس کنید. از شما دو تا مفت خور بهتره فعلا. دیدی هم عروسی گرفت هم مثل آدم غذا درست کرد آورد مهمونی!

افرا گفت: نه که ما میایم گوشت و فسنجون می خوریم؟ ما هم هر وقت اومدیم نون و تخم مرغ بود دیگه.

پدرم از جایش بلند شد و خیز برداشت سمتش: ببند دهنت رو دختره خیره سر! اینقدر اومدی مفت خوردی و رفتی که برام هار شدی؟

صمد و شاهین پدر را گرفتند اما چک اول را خورده بود و صورتش خیس اشک بود: مگه چی گفتم بابا

شاهین داد زد: ببند دهنت رو

صمد گفت: ببینید چطور ما رو انداخته به جون هم! نیومده بد قدمیش ما رو گرفت

آلا آرام گفت: بد قدم تو بودی که تا اومدی آقاجون مُرد.

با آرنج به پهلویش زدم که هیچ نگوید.

صدای در آمد. حتما شیخ برگشته بود. چادرم را مرتب کردم و رفتم در را باز کنم که معلا گفت: حالا چرا این چادر گذاشته توی خونه؟

صدای پر تمسخر آلا را شنیدم که جوابش را داد: چون شوهر های شما نامحرم هستن! این رو هم نمی دونی؟ 

مادرم با شماتت صدایش کرد: آلا! دست بردار. شما دو تا هم روسریتون رو درست کنید. بنده خدا دائم از دست شما سرش پایینه!

معلا غر زد: به ما چه؟ ما راحتیم. اینقدر سرش رو بندازه پایین تا آرتروز گردن بگیره!

پدرم غرید: روسریتو درست کن. نبینم بهش بی احترامی کنید.

شاهین گفت: من دوست ندارم زنم اینجوری بگرده!

پدرم گفت: وقتی بدو بدو نیاید سر سفره شیخ بشینید و بلومبونید، باید احترامشم بگذارید.

شیخ وارد حیاط شده بود و صدا ها واضح می آمد. جعبه بزرگ شیرینی را به سمتم گرفت و میوه ها دست خوش ماند: سلام. چایی رو دم کردی یا برم دم کنم؟

گفتم: سلام. نه دم کردم.

گفت: پس بریم داخل. 

بلند گفت: یاالله

مادرم هم جواب داد: بفرما. کجا رفته بودی این وقت ظهر؟

شیخ گفت: سلام. رفتم شیرینی بخرم با چایی میچسبه!

پدرم لبخند زد. از این احترام شیخ غرق لذت بود.

افرا و معلا و همسرانشان اخم کرده نگاهش می کردند.

شیخ گفت: من برم چایی بریزم.

شاهین نتوانست تحمل کند: تو مگه زنی همش تو آشپزخونه ای؟ ظرف میشوری، سفره میندازی، چایی میریزی؟

شیخ بلند زد به شاهین عبوس: مگه این کارها زنونه هست؟

صمد گفت: پس مردونه است؟

شیخ گفت: من تا وقتی هستم و توان دارم به همسرم کمک میکنم. ایشون وظیفه ای ندارن. دارن لطف می کنن. من همه سعیم رفاه خانواده ام هست‌.

رفت و اخم های شاهین و صمد بیشتر گره خورد.

سینی چای را برداشت و من شیرینی را در چند بشقاب چیدم. بعد از چایی، آمد و ظرف های شیرینی را برداشت و آرام گفت: بقیه شیرینی رو بگذار یخچال.

پشت سرش با آخرین بشقاب شیرینی ها بیرون رفتم. کنارش نشستم که استکان چای را مقابلم گذاشت و من ظرف شیرینی را کنار استکان های چایمان.

پدرم با اخم به مادرم گفت: تو مگه دو روز پیش نگفتی چایی تموم شده؟ دو روزه چایی به ما ندادی!

مادرم لب گزید: خودشون آوردن. اصلا از وقتی اومدن جز ظرف و ظروف چیزی دست نزدن. همه رو آوردن.

شیخ گفت: خب مهمون ما هستید. یکم جای ما کوچیک بود، به شما زحمت دادیم. جا از شما غذا از ما.

پدرم گفت: تا باشه از این مهمونی ها!

آلا چایش را با چند شیرینی خورد و آخر دو تا دیگر برداشت و بلند شد نشست پای بساط برس ها.

شیخ که آرام چایش را می نوشید گفت: چکار می کنید آلا خانوم؟

آلا برس را نشان شیخ داد: برس درست می کنم داداش!

شیخ و من از داداش گفتن آلا لبخند زدیم. هر چه حوصله شاهین و صمد را نداشت، شیخ را دوست داشت. شیخ به او احترام می گذاشت، کاری که این دو انجام نمی دادند.

شیخ چایش را نوشید و بلند شد کنار بساط نشست.

شیخ: به من یاد میدی؟

آلا متعجب نگاهش کرد بعد با تردید به من و دوباره به شیخ نگاه کرد. بلند شدم و کنارشان نشستم‌

شروع به درست کردن برس ها کردم و نشانش دادم چطور چسب می زنیم و دانه های شانه را به بدنه متصل کرده و در پلاستیک می گذاریم. 

آلا چسب زد، من متصل کردم و شیخ پلاستیک زد. میگفت: اومدیم شما رو از کار انداختیم، یکم کمک کنیم.

یکم کمک او شد تا نزدیک اذان مغرب کا باید به مسجد می رفت. هر چند نماز گزاری نداشت اما همیشه در مسجد باز بود و نماز به راه!

قابلمه را برداشتم. دیگر چیزی نبود جز همین. شیخ همه خوردنی ها را گذاشته بود.

مادرم خیلی تشکر کرد و او فقط می گفت: زحمت رو ما به شما دادیم.

اما همه ما می دانستیم که شیخ چه کرده است. موقع چیدن سفره نهار، یخچال خالی را دیده بود که به بهانه میوه و شیرینی خریدن، سیب زمینی و پیاز کوجه و بادمجان و پنیر هم خریده بود.

در راه ذکر می گفت و خدا را شکر می کرد.

گفتم: ممنون

قابلمه را در دستش جا بجا کرد و گفت: برای چی؟

گفتم: همه چیز

گفت: از خدا تشکر کن. همش از فضل خداست.

و من با شیخ آموختم همه داشته هایمان از فضل خداست. نه با کلامی که گفت، با هر لحظه ای که گذراندیم به من نشان داد که فضل خدا بر همه چیز گسترانیده شده است و جز اراده و خواست او نیست.


دانلود فایل pdf داستان آخرین نفر در باغ یاس

splus.ir/romansaniehmansouri

eitaa.com/saniehmansouri

https://rubika.ir/romansaniehmansouri

https://ble.ir/romansaniehmansouri