سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرک نویس من

شعر نمیگویم! شعر گفتن را دوست دارم... کاش شاعر شوم از برای دربارِ خداوندگار...

بعد از نماز مغرب، حرکت کردیم. خیلی فاصله بود میان محله ما و محله ای که مهتاب زندگی میکرد.

هوا بهاری بود. در روزهای پایانی خرداد بودیم. گاهی گرم و گاهی خنک و گاهی شبنمی میزد.

شیخ زنگ در را زد. تا حالا به چنین منطقه ای نیامده بودم. چقدر برایم جالب بود این کوچه های پهن و خانه هایی که نمایی زیبا داشتند.

صدای شیخ سعید آمد و در باز شد. آپارتمان بزرگی بود. وارد شدیم، شیخ دم آسانسور ایستاد و دکمه اش را زد. تا امروز سوار آسانسور نشده ام. هم هیجان دارم هم استرس!

در آسانسور باز شد و شیخ اشاره کرد وارد شوم. با دقت پایم را آن طرف گذاشتم. می ترسیدم پایم روی محل باز شدن در قرار گیرد. شیخ پشت سرم وارد شد و دکمه طبقه سوم را زد‌. آسانسور حرکت کرد دم ریخت. جیغ خفه ای زدم و میله ی روبروی آینه را گرفتم. احساس کردم پاهایم شل شده است. شیخ لبخند زد: اولین باره سوار آسانسور میشی؟

خجالت زده سر تکان دادم که گفت: پس کلی کیف داری می کنی. بچه که بودم، یکی از تفریحاتمون با بچه های ساختمونمون، آسانسور سواری بود. هر چند که همیشه دعوامون میکردن که آسانسور خراب میشه و آسانسور رو شما خراب کردید، اما کلی کیف می کردیم.

محو حرف های شیخ بودم که آسانسور رسید و من اصلا یادم رفت اضطراب داشتم.

مهتاب با چادر گلدار زیبایی دم در کنار شیخ سعید ایستاده بود. 

بعد از سلام و تعارفات زیاد وارد خانه شدیم. خانه بزرگی بود. مبل و میز غذا خوری و تلویزیون بزرگی داشتند. کف خانه دو فرش 6 متری پهن بود و بیشتر فضا سنگ سفید درخشانی بود.

خانه اجاره ای خودمان را با اینجا مقایسه کردم و پر شدم از شرم و خجالت. حق داشتند از دیدن خانه کوچک ما تعجب کنند. 

جهازی که من با پول شیخ خریده بودم را با جهاز مهتاب مقایسه کردم و خجالتم چندین برابر شد. چیز هایی که خریده بودم در منطقه ما بهترین بود اما در این منطقه انگار تفاوت زیاد بود. انگار به سیاره دیگری آمده بودم‌. برای ما که تلویزیون هم نمی دیدیم، این خانه قصر بود.

مهتاب چادرش را برداشت و لباس زیبایی که تنش بود چشمهایم را خیره کرد. صدای شیخ را زیر گوشم شنیدم که پچ پچ وار گفت: اینطوری حسرت نخور، من که گفتم هر می دوست داری بخر. می خوای بگم فردا با مهتاب بری خرید؟

خجالت کشیدم. مهتاب و شیخ سعید با سینی چای و ظرف شیرینی آمدند. پشت سرشان بچه هایشان بودند. شیخ با ذوق از جایش بلند شد و گفت: دایی قربونتون بره‌ عزیزای من.

مهتاب ظرف شیرینی را روی میز گذاشت و دختر بچه کوچک را از بغل پسرش گرفت و گفت: این کوچولو زهرا خانم ما، این خانم بزرگ هم فاطمه خانوم ما، ایشون هم پسر بزرگ ما علی آقاست. 

شیخ علی و فاطمه را همزمان بغل کرد. اول صورت فاطمه را بوسید و بعد علی را. همان طور در بغلش نگه داشت و زمزمه کرد: عزیزای دایی. قربونتون بره دایی!

من زیر لب زمزمه کردم: خدا نکنه.

مهتاب بلند گفت: خدا نکنه داداش!

بعد شیخ بلند شد و زهرا کوچولو را که چهار ماهه بود بغل کرد و دست و سرش را بوسید: خدا براتون حفظشون کنه. چقدر ماه هستند اینها!

شیخ سعید گفت: حالا بشین من دستم خسته شد با این سینی.

آن شب خیلی به شیخ خوش گذشت. این را از برق چشمهایش می فهمیدم. با لذت به خواهر زاده هایش بازی می کرد، با لذت غذا می خورد، با لذت نگاهشان می کرد. این را من می فهمیدم که همیشه با لذت او را نگاه می کردم.

وقتی که اولین قاشق غذایش را در دهان گذاشت، چشمهایش را بست. یک قطره اشک از گوشه چشمش چکید. لبخند زد و گفت: طعم قرمه‌سبزی مامان رو میده! دلم براش تنگ شده!

مهتاب هم بغض کرد. 

بعد از شام مهتاب جعبه ای مقابلمان گذاشت و گفت: این هدیه ازدواجتون و بعد جعبه کوچکتری کنارش گذاشت: این هم هدیه پاگشاتون.

شیخ اعتراض کرد: مهتاب!

مهتاب اخم کرد: حرف نباشه! یک روز هم وقت بگذار برای خرید حلقه برید. حالا باز کنید ببینید خوشتون میاد؟

جعبه بزرگتر را باز کردم. گردنبند زیبایی بود. خیلی زیبا و ظریف بود. جعبه دوم انگشتر نگین داری بود که یک نگین تک بزرگ در میان نگین های ریز داشت. دستم کردم، کمی بزرگ بود. مهتاب خندید و گفت: خیلی کوچولویی!

شیخ تشکر کرد و مهتاب و سعید را بوسید. 

آن شب خیلی شب خوبی بود. به خانه که رسیدیم شیخ گردنبند را درون گردنم انداخت و گفت: فردا می رویم هم برای حلقه هم کوچک کردن انگشتر اهدایی مهتاب!

اما باید می دانستیم که مهتاب نخواهد گذاشت تنها برویم. صبح در حالی که زهرا در بغلش بود آمد و خود را با ما همراه کرد. خیلی دوست داشتنی بود. کنار خرید حلقه لباس و کیف و کفش هم خرید. سلیقه اش و مغازه هایی که می رفت عالی بود.