سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرک نویس من

شعر نمیگویم! شعر گفتن را دوست دارم... کاش شاعر شوم از برای دربارِ خداوندگار...

تمام وسایل را در سه کیسه بزرگ گذاشتم. تاکید داشت تا نمک سفره و چای خشک برای دم کردن بعد از نهار را هم بردارم. میگفت آنها مهمان ما هستند، نکند بگذاری مادرت کار کند، هر کاری داری به من بگو.

نماز را در مسجد خواندیم. قابلمه بزرگ آبگوشت را در پارچه ای پیچیدم. پلاستیک های سنگین را خودش بلند کرد. یکی از آنها را من برداشتم که گفت: بذار باشه من بر میگردم میارمش. هم سنگین هست و هم با چادر سخته برات.

میدانی! دل زن ها با همین توجه های کوچک، پر از خوشی می شود. مثل دل من که از توجه او پر از شعف شد.

آرام و سر به زیر گفتم: میتونم.

لبخند زد به چهره شرمگینم و من این لبخند را از گوشه چشم دیدم و گفت: پس زود بریم تا دست شما درد نگرفته.

در راه دوباره پرسید: همه چیز برداشتی خانوم؟

و من خانم گفتنش را دوست داشتم و نگاهش کردم که لبخند زد: ببخشید. یکم استرس دارم. 

تعجب کردم: استرس؟ چرا؟

آهی کشید: چون توی خونه شما همه از من بدشون میاد. مثل خونه پدر و مادر خودم. مثل مردم توی خیابون. این لباس مردم رو می ترسونه!

متعجب گفتم: می ترسونه؟چرا؟

یک لحظه نگاهم کرد و دوباره به جلو خیره شد: مردم رو به یاد خدا و اسلام میندازه. یاد نماز های نخونده. یاد روزه های نگرفته. مثل چادری که روی سر شماست خانوم. این چادر مردم رو یاد حجاب رعایت نکرده و احکام روی زمین مونده خدا می اندازه. آدم ها دوست ندارن بدی هاشون رو به یاد بیارن. دوست دارن وقتی بی حجاب به خیابون میان، همه مثل خودشون باشن و یاد خدا نباشن. میدونی گناه جمعی بهشون قدرت میده که بگن ببین همه اینجوری هستن. 

حرف هایش در ذهنم تکاپو انداخت: من هم تا قبل عقد با شما مثل همین مردم بودم. 

سر به زیر راه می رفت و گام هایش با من هماهنگ بود: میدونم و امیدوارم روزی این چادر رو نه بخاطر من، که بخاطر خودتون سر کنید.

پدرم اخم کرده نشسته بود. مادرم م آلا مشغول سر هم کردن و بسته بندی برس ها بودند. قابلمه آبگوشت را روی گاز گذاشتیم و زیرش را روشن کردم. به مادرم گفتم: شیخ گفت دعوتتون کنیم خونه اما میدونستم نه بابا میاد و نه میذاره شما بیاید. تازه از کار هم عقب می افتید. کوچیکی خونه رو بهونه کردم. گفتش بابات چی دوست داره همون رو درست کن. از صبح ده بار پرسیده همه چیز برداشتی؟ راستی مامان کی وقت داری بریم خرید؟ دیروز رفتیم یکم خرید کردیم. این قابلمه رو هم دیروز خریدم. قشنگه نه؟

دست از باز کردن و چیدن وسایل کف آشپرخانه برداشتم و به مادرم که ساکت ایستاده بود نگاه کردم.

با ترس پرسیدم: چیزی شده؟

مادرم اشک چشمش را پاک گرد و گفت: خوشبختی؟

صدای آلا از پشت مادرم آدم. آنقدر آشپرخانه ما کوچک بود که به زور و خطی جا شده بودیم. آشپزخانه که نه، زیر پله بود که گاز و ظرف شویی و یخچال را گذاشته بودیم: از اون دوتای دیگه خوشبخت تره. مامان تو بهشون گفتی بیان؟ باز دست شوهرهای مزخرفشون و گرفتن اومدن اینجا؟

مادرم تعجب کرد: اومدن؟ چرا؟

پوزخند آلا و جواب همیشگی اش: اومدن مفت خوری مثل همیشه.

مادر چپ چپی نگاهش کرد: به افرا صبح گفتم که میاید اینجا برای نهار.

آلا غر زد: نمیگن یک لشکر هستن، شاید غذا کم بیاد.

صدای شیخ آمد: خانوم! غذا کم نیست؟ مهمون اومده.

بلند شدم و چادرم را روی سرم کشیدم: نه، نگران نباشید.

سرش را از درون اتاق بیرون آورد و به راهرو نگاه کرد: مطمئن؟ چیزی نخرم؟

صدای بلند حرف زدن مادرم با خواهرهایم و فریادها و شیطنت های بچه هایشان از حیاط می آمد با خجالت گفتم: نه، زیاد درست کردم. گفتم باقیش میمونه واسه شام.

خیلی شرمگین بودم. او فقط برای نهار گفته بود و من کمی زیاد تر درست کرده بودم تا بیشتر برایشان بماند. میدانستم پدرم چقدر این غذا را دوست دارم و آلا حتما از عقد ما تا حالا گوشت نخورده است.

لبخند شیخ عجیب بود: کار خوبی کردی. مطمئن باشم؟ نون کم نیست؟ بخرم؟

آلا گفت: نون هست. صبح نانوایی بودم خریدم. الان شلوغه!

شیخ گفت: شما مهمون ما هستید!

آلا گفت: خب غروب میرم می خرم، خلوت تره.

شیخ گفت: شما نون میخری؟

آلا گفت: بله

بعد ها فهمیدم که از آن روز، هر وقت نانوایی میرفت برای خانه ما هم نان می خرید که آلا نرود و آن صبح آخرین باری بود که آلا به نانوایی رفته بود.

سفره را گذاشتم. من و شیخ. افرا گفت: آخه آبگوشت؟ حیف گوشت نبود؟ البته انگار بیشتر استخون انداختی!

پدرم جوابش را داد که باعث تعجب همه شد: تو که واسه خوردن دویدی اومدی ببند دهنت رو. نه که شوهرت همین رو هم میذاره سر سفره؟

افرا بغض کرد: بابا!

شاهین اخم کرد: بهترش رو براش گذاشتم!

آلا گفت: چرا ما ندیدیم

شاهین گفت: مگه باید می دیدی؟

خجالت می کشیدم که مقابل شیخ اینگونه به هم می پریدند. اما او با آرامش آبگوشت ها را در کاسه ای بزرگ می ریخت. شنیدم که زیر لب چیزی می گوید اما متوجه نشدم و پرسیدم: چیزی گفتید؟

با لبخند نگاهم کرد و سرش را به معنای نه بالا انداخت و بعد از دقایقی گفت: انا انزلنا می خوندم غذا کم نیاد.

کارهایش، رفتار هایش عجیب بود. مثلا همین که خودش سفره را انداخت و الان هم غذا را می کشد. مادرم هر چه گفت:زشته پسرم بیا شما بشین ما انجام می دیم.

قبول نکرد و گفت: شما مهمون ما هستید.

سفر را تماشا کردم چیزی کم نباشد. سیر ترشی، سبزی، دوغ، نان، نمک و ظرف های بزرگ آبگوشت.

شیخ کنارم دم در نشست و گفت: بسم الله، بفرمایید‌.

پدرم ملاقه را برداشت و هم زد بعد کاسه اش را پر کرد.

مادرم توبیخ وار نزدیک گوشم گفت: مهلا! چرا اینقدر گوشت ریختی؟

شیخ جوابش را داد: آبگوشته دیگه مادر. بخورید نوش جان. خانوم منو دعوا نکنید من گفتم بهشون.

مادرم تشکر کرد و مشغول شد.

آلا با لذت تمام می خورد و تعریف می کرد.

افرا و معلا با اینکه اخم کرده بودند کاسه خودشان و بچه هایشان را پر کرده بودند. 

پدرم که سیر شد گفت: دستت درد نکنه شیخ! عالی بود.

شیخ گفت: نوش جان. دست مهلا خانوم درد نکنه که زحمتش با ایشون بود.

شیخ نمی دانست پدرم هرگز از زن ها تشکر نمی کند.

موقع جمع کردن سفره هم نگذاشت کسی دست به سفره بزند. من را هم فرستاد تا وسایل را در آشپرخانه مرتب کنم. آرام بدون اینکه کسی بفهمد زیر گوشم گفت: وسایل رو دیگه بر نداری بیاری خونه ها. بذار تو یخچال هر چی خوردنی مونده.

ترشی و سبزی و دوغ و هر چه زیاد آمده بود در یخچال گذاشتم. خواستم کاسه ها را بشویم که آمد و خودش مشغول شستن شد.

بعد از شستن ظرف ها هم رفت بیرون و به من گفت چای را دم کنم.

چای را دم کردم و نشستم که شاهین گفت: عجب ریخت و پاشی میکنه این شیخ! پول ملت رو خوردن دیگه!

مادرم گفت: بسه شاهین. چکار بنده خدا داری؟

صمد گفت: راست میگه دیگه! کی پول داره این همه گوشت بریزه تو آبگوشت؟

عصبانی شدم: مثل شما علاف نیست که! کار میکنه، درس خونده!

شاهین خندید و من از خنده اش متنفر بوده و هستم: مگه ملا شدن هم درس داره.

پدرم گفت: بس کنید. از شما دو تا مفت خور بهتره فعلا. دیدی هم عروسی گرفت هم مثل آدم غذا درست کرد آورد مهمونی!

افرا گفت: نه که ما میایم گوشت و فسنجون می خوریم؟ ما هم هر وقت اومدیم نون و تخم مرغ بود دیگه.

پدرم از جایش بلند شد و خیز برداشت سمتش: ببند دهنت رو دختره خیره سر! اینقدر اومدی مفت خوردی و رفتی که برام هار شدی؟

صمد و شاهین پدر را گرفتند اما چک اول را خورده بود و صورتش خیس اشک بود: مگه چی گفتم بابا

شاهین داد زد: ببند دهنت رو

صمد گفت: ببینید چطور ما رو انداخته به جون هم! نیومده بد قدمیش ما رو گرفت

آلا آرام گفت: بد قدم تو بودی که تا اومدی آقاجون مُرد.

با آرنج به پهلویش زدم که هیچ نگوید.

صدای در آمد. حتما شیخ برگشته بود. چادرم را مرتب کردم و رفتم در را باز کنم که معلا گفت: حالا چرا این چادر گذاشته توی خونه؟

صدای پر تمسخر آلا را شنیدم که جوابش را داد: چون شوهر های شما نامحرم هستن! این رو هم نمی دونی؟ 

مادرم با شماتت صدایش کرد: آلا! دست بردار. شما دو تا هم روسریتون رو درست کنید. بنده خدا دائم از دست شما سرش پایینه!

معلا غر زد: به ما چه؟ ما راحتیم. اینقدر سرش رو بندازه پایین تا آرتروز گردن بگیره!

پدرم غرید: روسریتو درست کن. نبینم بهش بی احترامی کنید.

شاهین گفت: من دوست ندارم زنم اینجوری بگرده!

پدرم گفت: وقتی بدو بدو نیاید سر سفره شیخ بشینید و بلومبونید، باید احترامشم بگذارید.

شیخ وارد حیاط شده بود و صدا ها واضح می آمد. جعبه بزرگ شیرینی را به سمتم گرفت و میوه ها دست خوش ماند: سلام. چایی رو دم کردی یا برم دم کنم؟

گفتم: سلام. نه دم کردم.

گفت: پس بریم داخل. 

بلند گفت: یاالله

مادرم هم جواب داد: بفرما. کجا رفته بودی این وقت ظهر؟

شیخ گفت: سلام. رفتم شیرینی بخرم با چایی میچسبه!

پدرم لبخند زد. از این احترام شیخ غرق لذت بود.

افرا و معلا و همسرانشان اخم کرده نگاهش می کردند.

شیخ گفت: من برم چایی بریزم.

شاهین نتوانست تحمل کند: تو مگه زنی همش تو آشپزخونه ای؟ ظرف میشوری، سفره میندازی، چایی میریزی؟

شیخ بلند زد به شاهین عبوس: مگه این کارها زنونه هست؟

صمد گفت: پس مردونه است؟

شیخ گفت: من تا وقتی هستم و توان دارم به همسرم کمک میکنم. ایشون وظیفه ای ندارن. دارن لطف می کنن. من همه سعیم رفاه خانواده ام هست‌.

رفت و اخم های شاهین و صمد بیشتر گره خورد.

سینی چای را برداشت و من شیرینی را در چند بشقاب چیدم. بعد از چایی، آمد و ظرف های شیرینی را برداشت و آرام گفت: بقیه شیرینی رو بگذار یخچال.

پشت سرش با آخرین بشقاب شیرینی ها بیرون رفتم. کنارش نشستم که استکان چای را مقابلم گذاشت و من ظرف شیرینی را کنار استکان های چایمان.

پدرم با اخم به مادرم گفت: تو مگه دو روز پیش نگفتی چایی تموم شده؟ دو روزه چایی به ما ندادی!

مادرم لب گزید: خودشون آوردن. اصلا از وقتی اومدن جز ظرف و ظروف چیزی دست نزدن. همه رو آوردن.

شیخ گفت: خب مهمون ما هستید. یکم جای ما کوچیک بود، به شما زحمت دادیم. جا از شما غذا از ما.

پدرم گفت: تا باشه از این مهمونی ها!

آلا چایش را با چند شیرینی خورد و آخر دو تا دیگر برداشت و بلند شد نشست پای بساط برس ها.

شیخ که آرام چایش را می نوشید گفت: چکار می کنید آلا خانوم؟

آلا برس را نشان شیخ داد: برس درست می کنم داداش!

شیخ و من از داداش گفتن آلا لبخند زدیم. هر چه حوصله شاهین و صمد را نداشت، شیخ را دوست داشت. شیخ به او احترام می گذاشت، کاری که این دو انجام نمی دادند.

شیخ چایش را نوشید و بلند شد کنار بساط نشست.

شیخ: به من یاد میدی؟

آلا متعجب نگاهش کرد بعد با تردید به من و دوباره به شیخ نگاه کرد. بلند شدم و کنارشان نشستم‌

شروع به درست کردن برس ها کردم و نشانش دادم چطور چسب می زنیم و دانه های شانه را به بدنه متصل کرده و در پلاستیک می گذاریم. 

آلا چسب زد، من متصل کردم و شیخ پلاستیک زد. میگفت: اومدیم شما رو از کار انداختیم، یکم کمک کنیم.

یکم کمک او شد تا نزدیک اذان مغرب کا باید به مسجد می رفت. هر چند نماز گزاری نداشت اما همیشه در مسجد باز بود و نماز به راه!

قابلمه را برداشتم. دیگر چیزی نبود جز همین. شیخ همه خوردنی ها را گذاشته بود.

مادرم خیلی تشکر کرد و او فقط می گفت: زحمت رو ما به شما دادیم.

اما همه ما می دانستیم که شیخ چه کرده است. موقع چیدن سفره نهار، یخچال خالی را دیده بود که به بهانه میوه و شیرینی خریدن، سیب زمینی و پیاز کوجه و بادمجان و پنیر هم خریده بود.

در راه ذکر می گفت و خدا را شکر می کرد.

گفتم: ممنون

قابلمه را در دستش جا بجا کرد و گفت: برای چی؟

گفتم: همه چیز

گفت: از خدا تشکر کن. همش از فضل خداست.

و من با شیخ آموختم همه داشته هایمان از فضل خداست. نه با کلامی که گفت، با هر لحظه ای که گذراندیم به من نشان داد که فضل خدا بر همه چیز گسترانیده شده است و جز اراده و خواست او نیست.


دانلود فایل pdf داستان آخرین نفر در باغ یاس

splus.ir/romansaniehmansouri

eitaa.com/saniehmansouri

https://rubika.ir/romansaniehmansouri

https://ble.ir/romansaniehmansouri


#آخرین_نفر_در_باغ_یاس

#آخرین_نفر_در_باغ_یاس_آخر

#قسمت_آخر

1

چند هفته ایست در انتظار حرف یا سخنی از امام عج هستم. هر روز تعداد کمتری برای دیدار می آیند. آنقدر این تعداد کم شده اند که دیگر واهمه دارم حتی از امام عج چیزی بپرسم.

میبینم که هر کس پس از دریافت نامه اش چیزی را بهانه کرده و عذر تقصیر دارد. بهانه هایشان برایم عجیب است. همه از مقام بالای امام عج و یارانشان می گویند، از کمی خود و اعمالشان شکایت می کنند، امام عج را مُحِق یاران بهتری میدانند و معتقدند بهتر از خودشان نیاز است تا امام عج را همراهی کنند. هر یک به راهی رفتند. هر چند امام عج به هر کدام می گفتند که راه بازگشت باز است و وقتی بروید دیگر هیچ نشانی از من نمی یابید! اما آنها این را تقدیر خود دانسته و می پذیرند و می روند.

دلم برای غربت امام وقتی سوخت که مرا صدا زدند و فرمودند: ای فاطمه! داستان این بی وفا مردمان را دیدی؟به گمانت چند بار این نامه ها را کتابت کرده و به دست یاران و دوستدارانمان رساندم؟ بارها و بارها تنهایم گذاشته و قیام ما را به تاخیر انداخته اند، و ظلم به ما را زمانی به حد نهایت رساندند که گمان بردند صلاح ما را بهتر می دانند! آیا شما سزاوارید که بر انتخاب امام و مولای خود صحت گذارید یا رد نظر ولی خدا کنید؟ آیا ما بهتر می دانیم یا شما؟ بر ما منت می گذارید که تنهایمان گذاشته اید تا فرد اصلح به ما بپیوندد؟ به خدا سوگند که این ظلم آشکاریست به امامی که سالها در انتظار یاری است! 

بعد امام عج به سمت خیمه بازگشتند و گفتند: تا چند روز دیگر می بینی که همه شان نا امید از ما می شوند تا از دور ما می روند. به وعده های پوچ دنیا دل می بندند و وعده صادق ما را رها می کنند تا دنیا را از آن خویش سازند و در لجنزار دنیا عرق شوند. اگر می دانستند آخرت را به چه فروخته اند، آه حسرتشان دنیا را می سوزاند. ما نیز مثل پدران غریبمان از یاری دور ماندیم و تنها رها شدیم. 

دم خیمه ایستادند و به آسمان نگاه کردند: به خدا که ما تک تک یاری دهندگان قیام خویش را به نام و کنیه و شهرت و پیشینه می شناسیم و از سر آزمایش است که اینان را فرا می خوانیم، قدرتی داده و مقامشان می دهیم که در محشر مدعی نباشند ما خواستیم و نشد. اگر اینها پای ما میماندند ، قیام ما محقق میشد اما دریغ که یاری ما با حساب و کتاب دنیایی جور نمی شود. مگر نمی دانید که یاری ما آزمایش سخت شماست. پای امام تا گودی قتلگاه ماندن است که ارزش دارد‌. نه تنها دادن جان که دادن مال و فرزند و آبرو است که ارزش دارد. برای امام خرج کردن همه داشته هاست که ارزش دارد. میثم که درود خدا بر او باد، آنقدر از امامش گفت که زبان از دهانش کشیدند!

پرده خیمه را با دست راست مبارکشان کنار زدند و فرمودند: می رویم منتظر بمانیم تا گروه دیگری بیایند. برو و روایت کن غربت غریبانه ما را که حتی نمی خواهید تلاشی برای بودن با ما کنید ولی ما منتظر شما هستیم و برای تک تک شما جا در این خیمه هست.

امام به خیمه رفتند و من روزهاست که بر صفحه‌ی رایانه ام خیره مانده ام که چه بنویسم؟ بی وفا! تنها! رها! ظلم! غریب! 

می نویسم:

یک نفر مانده

آخرین نفر

همان که باید باشد

همان که تنها در باغی از یاس مانده

باغ یاس

آخرین نفر در باغ یاس

این یک داستان تاریخی نیست! یک داستان تکراریست! تکرار تنهایی مولا!

همچون امیرالمونین سر بر چاه می گذارد و می گرید بر امتی که مولا و سرور خود را به دنیا می فروشند و فراموش می کنند تنها یک نفر در باغ یاس مانده و یازده یاس را همینگونه پرپر کرده اند!

برای یاری امام باید به موقع رسید. نه زودتر و نه دیر تر

از پنجره به بیرون نگاه میکنم ،باد وزیدن گرفت. تنها برگ درختان نبود که به هوا خاست و چرخید! گرد و خاک و کاغذ و پلاستیک و هزاران هزاران زباله دیگر هم به هوا بلند شد! آنقدر باد شدید بود که تکه های بزرگ سنگ را به هوا بلند می کرد و تکه هایی از آسمان خراش ها را می کند و پرتاب می کرد!

مردم وحشت زده به دنبال سر پناهی بودند. می دویدند و جیغ می زدند اما در هوهوی باد، تمام فریاد هایشان گم شده بود.

ترس مانند ماری در قلبشان چنبره زده بود. همه دنبال فریادرسی بودند!

اما او تنها در میان خیمه اش ایستاده بود و در انتظار بود صدایش کنند! حتی یک نفر! نگاهش پر از غم و درد بود! نگاهش پر از عذاب بود! زیر لب دعا می خواند و از خدا طلب بخشش داشت برای آنهایی که لحظه ای او را صدا نزدند.

آرام می گفت: خدایا! مرا به یادشان آور که تو بخشنده ای توبه پذیر هستی!

در هیاهوی شهر، در میان فریاد های بی معنای دنیا، ناگهان کسی ایستاد! سر به آسمان بلند کرد و فریاد زد: آقای من! یا ابن الحسن! به فریادمان برس!و مردِ در خیمه لبخندی زد، به پشت سرش نگاهی کرد، مردان و زنانی که زیر خیمه اش بودند، از لبخند او لبخند زدند. نگاهش کافی بود که فرمان صادر شود. چهارصد و هفتاد و چهار(اوتاد و ابدال و نبی و صالح) از خیمه بیرون شدند! هر یک به جهتی رفتند! دنیا در دستان مردی بود که قرن ها فراموش شده بود اما فراموش نکرده بود!

سرعت باد کم و کم و کم کم تر شد. چهارصد و هفتاد و چهار دست همراه او در تمام کره زمین بلند شد و صدای دعای او به آسمان رفت:

به نام خداوند بخشنده مهربان

به نام خداوند آسمان ها و زمین

به نام هستی بخش ذرات و کائنات

ای خدای من! ای خدای نجات ابراهیم از آتش نمرود، ای خدای نجات دهنده نوح در طوفان، ای خدای موسی در وقت شکافتن دریا،ای خدای عیسی در زنده کردن مردگان، و ای خدای محمد صلی الله علیه و آله وسلم، به حق محمد و آل محمد که سلام و صلوات خدا بر آنان باد، نجات و رهایی ما را قرار ده که بسیار توبه پذیر و مهربانی!

دنیا آرام شد. همه دنیا خندیدند.

قصه از اول شروع شد! اما کسی نفهمید آخرین نفر در باغ یاس دلش خون شد!

در این قصه جای 313 نفر کم بود. بیایید! بیایید که امام منتظر شماست. هر یک از شما می توانید از جمله 313 نفر باشید. امام است! برای همه عالم و آدم جا در رکابش هست...

20 شهریور 1402

مصادف با 25 صفر 1445

و من الله توفیق

سنیه منصوری

یا مولانا یا صاحب الزمان الغوث الغوث الغوث ادرکنی ادرکنی ادرکنی الساعه الساعه الساعه العجل العجل العجل

????#آخرین_نفر_در_باغ_یاس_آخر ????

به پایان آمد این دفتر...??

ممنون از همراهی و صبوری شما??


نماز را خواندیم. امروز مسجد از همیشه خلوت تر بود. مهتاب دقایقی در سجده ماند و من نگاهش میکردم و در این فکر بودم که چه می کند در سجده؟

دقایقی بعد سر از سجده برداشت و گفت: بریم که دیر شد. 

متعجب بودم که چه دیر شده؟ وقتی از در بیرون رفتیم دیدم دو شیخ کنار هم ایستاده و منتظر هستند.

پرسیدم: از کجا می دونستی منتظرن؟ شیخ معمولا بیشتر میمونه مسجد؟

ابرویی برایم بالا انداخت و گفت: شیخ شما هشت سالی میشه منو ندیده. الان دل تو دلش نیست. کلی حرف داره برام.

چقدر به او حسودی کردم. شیخ برایش حرف دارد. دلتنگی دارد.

مهتاب بلند گفت: به من باید سور عروسیتو بدی!

شیخ دستی روی چشمش گذاشت و گفت: به روی چشمم...

به سمت خانه می رفتیم. به مهتاب گفت: ما امروز نهار نداریم، چه روز بدی اومدی؟

مهتاب به من نگاه کرد و گفت: خواهرشوهر بازی در بیارم؟

بعد خودش خندید و شیخ گفت: اذیتشون نکن مهتاب. خیلی خجالتین. نمیدونن تو چه عجوبه ای هستی! امروز رفته بودیم بیمارستان آزمایش بدن، برگشتیم دم اذان بود.

مهتاب اخم کرد و گفت: عمه شدم؟ کی ازدواج کردی؟

همسرش دستش را گرفت و کشید دنبال خودش و گفت: اذیتش نکن. این حسین، اون حسین نیست خانوم.

حسین لبخندی به لجبازی های مهتاب زد و گفت: نخیر. عمه نشدی. تو چی؟ من دایی شدم؟

 شیخ سعید خندید و گفت: سه تا وروجک مثل مامانشون دارم که یک ذره، یعنی محض رضای خدا یک ذره به من نرفتن! تازه بزرگه اول ابتدایی هست.

غم در چشمهای شیخ نشست و ‌گفت: خیلی بی معرفتی مهتاب.

مهتاب سرش را به زیر انداخت و شیخ سعید گفت: تقصیر مهتاب نبود‌. بریم خونه برات میگم. مطمئن باش مهتاب بیشتر از تو اذیت نشده باشه، کمتر نشده!

وارد خانه که شدیم، مهتاب متعجب به در و دیوار نگاه میکرد. شیخ را با صدای آرامی خواند: حسین!

شیخ حسین شانه‌ هایش را در آغوش گرفت و گفت: تعجب کردی؟

مهتاب گفت: کمد لباسهای تو از اینجا بزرگتر بود! بابا چطور اجازه داد؟

حسین خندید. غم در چشمهایش بود و قطره اشکی چکید: رفتم حوزه درس بخونم، از خونه بیرونم کردن. بعد رفتنت، خیلی چیزا عوض شد. یک مدتی یواشکی درس میخوندم اما یک روز کتابهامو دید گفت: اون همه درس خوندی، دکتراتو گرفتی که چی بشه؟ بری ملاّ بشی؟ میخوای مثل مهتاب آبروی منو ببری؟ بهش گفتم این دو تا باهم تضاد ندارن. دین هم جزئی از زندگی آدم هاست! براش استدلال آوردم اما داغِ تو، هنوز داغ بود. منو بجای هر دومون سوزوند.

کمی سکوت کرد و بعد انگار چیزی یادش آمده گفت: بشینید. چرا سرپا؟ خانوم! میوه داریم؟ رو به شیخ سعید گفت: بریم نهار بگیریم؟

شیخ سعید هم آرام گفت: بریم.

مهتاب گفت: کجا برید؟ بشین حرف داریم. برای خوردن نیومدیم. باید بریم، بچه ها آقا حمید رو اذیت میکنن.

حسین از در بیرون رفت و گفت: زود میام. فکر زود رفتن رو نکن! به اندازه این همه سال نبودنت ، بودن بهم بدهکاری.

شیخ با پلاستیکی که در آن نون و کباب بود آمد. کباب ها را در ظرفی چیدم و سفره را پهن کردیم. چقدر عطر کباب را دوست داشتم. از کبابی سید خریده بود. فقط کباب های سید این عطر و بو را دارند. با لذت مشغول خوردن بودم که سنگینی نگاهی را احساس کردم. شیخ حسین به من نگاه میکرد. لبخندی گوشه لبهایش بود. خجالت کشیدم و او سرش را پایین انداخت و مشغول شد. نیمی از کبابش مانده بود که گفت: الحمدالله.

خواهرش گفت: تو که چیزی نخوردی!

گفت: سیر شدم.

سفره را جمع کردیم و من سینی چای را آماده کردم. خودش آمد و برد. بیشتر از حرف زدن به همدیگر نگاه می کردند. انگار خیلی دلتنگ بودند.

بعد از خوردن چای بلند شدند تا به خانه بروند. مهتاب گفت: پنجشنبه شام منتظرتون هستیم‌. می خوام بچه‌هام دایی جون رو ببینن.

مهتاب رفت و شیخ به راهی که رفتند خیره ماند: خیلی دلم براش تنگ شده بود.مهتاب نُه سال از من کوچیک تره، اما همیشه بزرگتری کرده برام. بریم تو خونه تا برات تعریف کنم.

اولین بار بود که از خانواده اش می گفت. گاهی احساس میکنم برایش یادآوری گذشته سخت است.

به پشتی تکیه داد و یک زانویش را را به درون شکمش جمع کرد و با دو دست پایش را بغل گرفت و چانه اش را روی زانو گذاشت. من هم مقابلش نشسته بودم که شروع به گفتن کرد:

ما تو خانواده خیلی خیلی روشن فکری بزرگ شدیم. البته اون روزها فکر می کردیم روشن فکر هستن. بهتره بگم یک خانواده بی قید. روزهای عمرمون سپری میشد و حرفی از دین و خدا نبود. هر چی هم بود، توهین به دین و مذهب بود. دین برامون یک آداب و رسوم کهنه و دست و پا گیر شده بود. همه چیز از تغییر مهتاب شروع شد. از روزی که که مهتاب شروع به بحث با شیخ مرتضی، معلم دینی مدرسشون شروع کرد. مهتاب که می خواست معلم دینی رو خراب کنه، خودش خرابِ اعتقادات معلمش شد. این تغییر در اعتقادات مهتاب باعث شد که در رفتارش هم تغییرات زیادی اتفاق بیفته.اولین جنگ تو خونه ما وقتی شروع شد که مهتاب حجاب گذاشت! چیزی که در خانواده ما یک ناهنجاری بزرگ بود! فقط پدر بزرگ پدریم خوشحال شد. اون خیلی مذهبی بود اما به قول خودش، کار وقتی خراب شد که دلش برای یک دختر رفت که هیچ سنخیتی با دین و مذهبش نداشت. اون روزی که شرط مادربزرگم برای اینکه موسی به دین خود، عیسی به دین خود رو قبول کرد، نمی دونست تمام نسل و ذریه اش رو داره خراب میکنه. همین پدربزرگم اسم منو گذاشت حسین ولی مادربزرگم که مخالف بود همیشه منو مهبد صدا میزد. مهبد و مهتاب! مهتاب هم که تصمیم گرفت راه غلط زندگیشو عوض کنه، با مخالفت و سخت گیری های خانواده مواجه شد. اون روز ها من درگیر دانشگاه خودم بودم و کاری به این کارها نداشتم. دانشجوی دکترای مهندسی عمران بودم و مهتاب پشت کنکوری! من کاری به کارش نداشتم. برام مهم نبود چکار میکنه تا روزی که خبرش اومد مهتاب در آزمون ورودی حوزه قبول شده! اون روز خونه ما صحرای محشر شده بود! مادرم با همه عصبانیتش، دنبال بابام می دوید تا آرومش کنه! مهتاب از بس کتک خورده بود، حتی جون دویدن نداشت. فقط فکرش رو بکن، خسته بیای خونه، در رو باز کنی، ببینی صدای داد و فحش و نفرین میاد، خواهرت یک طرف خونه افتاده سیاه و کبود و خونی، بابات می خواد باز هم بزنتش! مادرت فریاد می زنه بسشه، غلط کرد! اما خواهرت با لبهای خونی میگه: نه! من راهمو انتخاب کردم.

وقتی پدرم با تمام حرص و عصبانیتش به سمت مهتاب حمله کرد، فقط کیفم رو ول کردم و پریدم سمت مهتاب! بغلش کردم و بجاش کتک خوردم. اینقدر ضرباتش سنگین بود که همون لحظه گفتم خوبه به مهتاب نمی خوره. خر چند خواهر بیچارم اینقدر کتک خورده بود که جای کتک خوردن نداشت. اون روز تموم شد و خونه در سکوتی مرگ بار فرو رفت. هنوز نمی فهمیدم مهتاب برای چی داره میجنگه؟ چرا از همه آزادی و لذت دنیا داره میگذره؟ هر چی باهاش حرف میزدم که زندگیتو بکن، جوانیتو بکن، دنیا دو روزه! میگفت: چون دنیا دو روزه نمیخوام خرابش کنم! این دو روز ارزشش رو نداره!

همه چیز روزی بدتر شد که مهتاب گفت میخواد ازدواج کنه اون هم با یک طلبه! اون روز به مراتب بدتر از روزی بود که بابا فهمید مهتاب میخواد بره حوزه! اما آخر قبول کرد به شرطی که دیگه هیچ وقت مهتاب سمت ما و خانواده نیاد. مهتاب با صورت سیاه و زخمی بله رو توی محضر گفت و رفت. بابا به همه گفت مهتاب برای ادامه تحصیل به فرانسه رفته.

وقتی مهتاب رفت، خیلی برام سخت بود. مهتاب خواهر کوچکی بود که خیلی دوستش داشتم. من موندم و اتاقی که همه چیز توش بود، جز مهتاب! دیگه طوری شد که اتاق خودم نمی رفتم. دل تنگی و غم نبود مهتاب منو کشوند سمت چیزی که مهتاب رو از ما گرفت. به نفرت رفتم ببینم چی داشت که از ما گذشت. رفتم که مهتاب رو ازش پس بگیرم اما اسیرش شدم. خوندم و باور کردم! خوندم و ایمان آوردم! خوندم و گفتم ای دل غافل! خوندم و خوندم تا روزی که خودم شدم طلبه! تازه دفاع پایان نامه ام تموم شده بود که رفتم حوزه تهران برای ادامه تحصیل. از ترس بابا یواشکی می رفتم میومدم اما خب تغییر پوشش من، بابا رو حساس کرده بود. هرچند قبلا هم تیپ های جلف نمی زدم اما آرامشم اینقدر زیاد شده بود که به چشم همه بیاد. زیاد تو جمع هایی که دختر ها بودن نمی رفتم، اما نگاه نکردن به نامحرم و دست ندادن هام بابا رو مشکوک کرد بهم تا روزی که مچ من رو موقع درس خوندن گرفت! تمام اتاق رو گشت، همه چیز رو بهم ریخت. من روی تخت فقط تماشا می کردم به آتشفشانی که فوران کرد. ساکت بودم تا لحظه ای که قرآنم رو پیدا کرد. اصلا تو حال خودش نبود. خشم بهش چیره شده بود. دیدم با نفرت به قرآن نگاه می کنه! ترسیدم از این نگاه، قبل از اینکه قرآن رو پاره کنه و آخرین پل رو خراب کنه، خودم رو بهش رسوندم و قرآن رو قاپیدم! انتظار این کار رو نداشت بخاطر همین راحت ازش گرفتم. تمام نفرت و کینه اش رو سر من خالی کرد در حالی که قرآن رو تو بغلم گرفته بودم که جسارتی بهش نشه. اینقدر زد که خودش خسته شد. اینقدر شکست و پرتاب کرد که خودش خسته شد. اینقدر داد زد که خودش خسته شد. خسته شد و نشست. کمی سکوت کرد من از زخم ها پر بودم مثل مهتاب! من از اون خونه بیرون شدم مثل مهتاب! با این فرق که مهتاب سرپناه داشت وقتی رفت اما من ماشین و موبایل و حساب بانکی و همه چیزم رو از دست دادم. من موندم و یک جعبه کتاب. حتی لباس هم نذاشت بردارم. فقط کتاب‌هایی که ازشون متنفر بود رو داد که از خونش ببرم. رفتم حجره پیش بچه ها. شهریه ناچیز اول طلبگی به خورد و خوراک هم نمیرسه، چه برسه خرید کتاب و لباس! گردش و تفریح بماند. روزهای اول بچه ها پول گذاشتن رو هم، چند دست لباس ساده طلبگی برام خریدن. من که همیشه از مال دنیا بی نیاز بودم، محتاج صدقه شده بودم. سعید رو گاهی توی حوزه میدیدم. اما قایم میشدم تا منو نبینه. نمی خواستم مهتاب بفهمه چه زندگی دارم. یک روز منو دید و فرداش مهتاب دم حوزه بود.چشمهاش قرمز بود و دماغش پف کرده بود. چقدر اون روز بهش خندیدم. بیچاره خواهرم نمی دونست خوشحال باشه از اینکه راه حق رو پیدا کردم یا ناراحت باشه از وضع من؟ میگفت بیا بریم خونه پیش خودم اما من باید زندگی رو شروع می کردم. زندگی بدون پشتیبانی پدر و مادر. یک زندگی با پشتیبانی خدا! چهار سال بعد یکهو مهتاب غیب شد. هیچ خبری از سعید و مهتاب و خانواده سعید نبود. رفتم دم خونه از مامان سراغشون رو بگیرم، فکر کردم شاید قبل رفتن به مامان گفته باشه! اما مامان از من شنید که مهتاب غیب شده. بعد رفتن من و مهتاب مامان بیشتر استرالیا پیش خواهر بزرگم مهسا بود. گاهی هم کانادا میرفت سری به برادرم مهیار بزنه. مهیار سه سال از من کوچیکتر و مهسا یک سال بزرگتر از منه!

به شیخ نگاه کردم. هر چند سالهای سال خوشبخت زندگی کرده است اما سختی زیادی کشیده. شاید بیشتر از منی که عمرم در سختی گذشت! نازپرورده ای که به سختی بیفتد، دردناک تر است! سکوت کرده بود. این طولانی ترین صحبتش با من بود و من چقدر دوست داشتم که از او بدانم.

سرش را بلند کرد و به من نگاه انداخت. لبخندی زد: دلت برای خانوادت تنگ نشده؟ نمیری دیدنشون،

سرم را شرمنده پایین انداختم: بابام دوست نداره برم اونجا. میگه شوهرت دادیم...

سکوت کردم. اما شیخ خندید و گفت: شوهرت دادیم نون خور کم بشه، نه که زیاد بشه؟

از خنده اش من هم خندیدم و با سر حرفش را تایید کردم که گفت: اگه غدا درست کنی ببری چی؟ راهمون میده؟

او هم با من می آمد؟ دلم از خوشی ضعف رفت. 

گفتم:آره.

گفت: پس دست بجنبون بگو چی لازم داری، برم بخرم؟

گفتم: چی بذارم؟

گفت: چی دوست داره این پدر زن ما؟

فکر کردم و گفتم: آبگوشت؟؟

خندید و گفت: از من میپرسی؟ 

خودم هم خنده ام گرفت: آبگوشت!

بلند شد و گفت: پس یا علی، تا لباس میپوشم بگو چی نداری.

گفتم: هیچیشو نداریم. قول داده بودید بریم خرید!

نگاهی به خانه انداخت و گفت: شرمنده خانم! پس بپوش بریم خرید.

راهی بازار شدیم. خرید را دوست دارم. همه چیز اینجا هست من با دقت دنبال ارزانترین جنس می گردم. گاهی شیخ از دستم میگیرد و می گذارد سر جایش و یکی بهترش را بر میدارد. آرام زیر گوشم گفت: اونی که جنسش خوب نیست رو بر ندار، دوباره کاری میشه. شیخ داشت برایم جهاز می خرید. لباس، خوراکی، همه چیز خرید. نگرانم که چقدر برایم هزینه کرده است اما او با خیال راحت کارتش را می دهد و حساب می کند.


گفتم: نه، همه نه‌.

در یخچال را باز کردم و تخم مرغ ها را به زینب دادم. خدا را شکر نان در خانه داشتیم. امروز صبح برای صبحانه نان تازه خریده بود. یادم آمد، دیشب که دید نان نداریم و من به او نگفته ام، خیلی ناراحت شد و گفت: هر چه نیاز داری به من بگو، شما الان دیگه خانم خونه ای!

و من خانم خانه او بودن را دوست داشتم.

تابه را روی گاز گذاشتم تا داغ شود. تابه دو دسته ای که قبلا تفلون داشت اما الان همه روکشش رفته و سفید بود.

داغ که شد، روغن ریختم.

خیالم پر کشید به روزی که او آمد. میان داد و دعوا و کتک خوردن های من برای او. خواهر بزرگترم مرا دیده بود که دم مسجد ایستاده ام و او را نگاه میکنم. آخر او با همه فرق داشت. نمی دانم چرا به من حق نمی دادند که او را نگاه کنم. که محو او شوم. او خیلی خدایی بود. شاید از خدایی بودنش می ترسیدند که از او دوری می کردند. دیده بودم که آزارش می دهند. اما او صبور بود. هر بار که عمامه اش را می انداختند زمین و به او می خندیدند او خم میشد و آن را بر می داشت و خاکش را می تکاند، بوسه ای بر آن می زد و دوباره سر می کرد.

آن روز پدرم با شنیدن اینکه چند باری شیخ را نگاه می کردم، قیامت به پا کرد. در آن میان هم دوباره خواهرم بحث خواستگاری پدر شوهرش را مطرح کرد و پدرم پایش را در یک کفش کرد که فردا عقدش میشوی تا لکه ننگ را پاک کند.

من لکه ننگ نبودم‌. من فقط او را نگاه می کردم که چقدر رنگ خدا دارد. چیزی که در محله ما نبود. اینجا آدم های بدش بیشتر از خوب هایش بودند.

من گریه می کردم که در کوچک حیاط زده شد. حیاط خانه ما کلا چهار متر در یک متر و نیم بود. شبیه یک راهرو که سقف ندارد. انتهایش دستشویی و حمام بود و سمت راستش در خانه بود. خانه دو اتاق بود که تمام دیوار تا سقفش ترک داشت. 

او از پشت در گفت: یاالله. صاحب خونه..پدرم با عصبانیت در را گشود و گفت: امرت؟

او لبخند زد و گفت: سلام. برای امر خیر مزاحم شدم.

پدرم گفت: ما تو این خونه کسی مناسب شما نداریم.

او گفت: اگه اجازه بدید صحبت کنیم. دم در بده، مردم جمع شدن. احترام شما و دخترتون بیشتر از این حرف هاست.

پدرم از احترامی که او گذاشت، کمی باد به غبغب انداخت و از جلوی در کنار رفت. پدرم داد زد: زن! مهمون داریم‌.

در حیاط ایستاده بود‌ با جعبه ای شیرینی و دسته گلی کوچک که روی جعبه بود. جعبه را به سمت پدر گرفت و گفت: بفرمایید.

پدرم با یک دست جعبه را گرفت و گفت: بریم تو.

احترامی برای او قائل نبود و من این را از نوع حرف زدنش خوب می فهمیدم. گوشه اتاق خودم را بغل کرده بودم و صورتم از رد اشک خیس بود. آمدن او گریه و دردها را از یادم برده بود. 

پدرم با تحقیر حرف می زد و او با احترام. او از نجابت من می گفت و پدرم از اینکه قول مرا به کسی داده.

نمی دانم چرا نرفت اما ماند و با شیربهای سنگین پدر موافقت کرد. ماند و شرط های پدر را قبول کرد. از ندادن جهیزیه تا نگرفتن عقد. پدر سراغ خانواده اش را گرفت و او گفت: شرایط اومدنشون نبود. و پدر گفت: بی پدر مادری پس؟

خوشحال شد انگار. اما او گفت: نخیر، سایه شون روی سرم هست شکر خدا، شرایط اومدنشون فراهم نبود.

فکر کنم پیر و از کار افتاده هستند. شاید زمین گیر‌ هر چه باشد مهم نیست. برای من مهم نیست.

نمی دانم این مبلغ بالای شیربها را از کجا آورد و داد. صبح فردا که دنبالم آمد برای آزمایشگاه، پول را به پدرم داد.

همراه مادرم به آزمایشگاه رفتیم. بعد از آزمایشگاه صبحانه ما را جگرکی برد تا جواب آماده شود. جواب را گرفت و به سمت محضر رفتیم. نزدیک محضر بودیم و مغازه ها یکی یکی باز می شدند. مقابل مغازه ای ایستاد. ما هم ایستادیم. به مادرم گفت: ببینید اینجا لباسی مناسب برای عقد دارن؟

مانتو فروشی بود. این مغازه بهترین لباسهای محله های اطراف را داشت. آنقدر گران بودند برای امثال ما که فقط گاهی نگاهش می کردیم.

وارد شدیم. فروشنده به ما محل نمی گذاشت‌. امثال ما زیاد برای تماشا می آمدند. مانتوی سفید زیبایی چشم هایم را خیره کرد. دستم را به سمتش دراز کردم که لمسش کنم که فروشنده گفت: دست نزن، کثیف میشه خانم.

دستم را با خجالت پس کشیدم که او جلو آمد و مانتو را برداشت و گفت: این رو سایز خانم بیارید لطفا.

خانم فروشنده بلند شد و گفت: رنگ دیگه میدم بپوشه، اندازش بود سفید بو ببره.

او گفت: نه! لطفا همین رنگ.

فروشنده با بدخلقی مانتو را سمتم گرفت و گفت: کثیف بشه مجبورید بخرید چه اندازتون باشه چه نباشه.

خجالت زده به او نگاه کردم. به من نگاه نمی کرد اما تردیدم در رفتن را که دید گفت: دیر میشه، برید پرو کنید.

مانتو در تنم زیبا بود. در اتاق پرو را زدند. مادرم یک روسری بزرگ سفید به دستم داد. همراه یک شلوار راسته گشاد سفید.

لباس ها نرم و زیبا بودند. عجیب تغییر کرده بودم.

او همه را حساب کرده بود و من با همان لباس ها، به محضر رفتم. خواهرم همراه پدرم آمده بود. شناسنامه ها را به عاقد دادند و من روی صندلی نشستم. 

آلا خواهر کوچکم خوشحال بود. او برای من خوشحال بود. پلاستیکی به دست مادرم داد و مادرم چادر عقد خودش را بر سر من انداخت. بوسه ای بر صورتم زد و آرام زیر گوشم گفت: این مرد تو رو خوشبخت می کنه.

عقد را خواندند و من بله گفتم. 

آلا دست زد و شادی کرد. مرا بغل کرد و بوسید و بعد از جیبش چیزی در آورد و مقابل من و او گرفت. او لبخند زد و گفت: عجب خواهر زنی دارم من!

آلا گوشه لبش را گزید و گفت: بدلیه.

و فوری اضافه کرد: رنگش نمیره ها!

او لبخند زد و گفت: مهم اینه که به وقتش رسوندی. 

آلا را سمت خودم کشیدم و آرام زیر گوشش گفتم: پولش رو از کجا آوردی؟

آلا آرام گفت: از دوستام قرض کردم. بعدا بهشون میدم.

پدرم از محضر رفته بود‌ همان وقتی که امضا کرد، رفت. مادرم را هم می خواست ببرد که با التماس هایش گفت: زود بر می گردی.

حالا که پدرم نبود، همه راحت تر بودند انگار.

او دست در جیبش کرد و چند تراول به سمت آلا گرفت. آلا متعجب نگاهش کرد.

او گفت: مگه کسی که حلقه ها رو میاره، شادباش نمی خواد؟ بگیرش دیگه!

آلا لبخند زد و تراول ها را گرفت و ذوق زده به هوا پرید. شالش به هوا رفت و از سرش افتاد، خجالت زده دوباره سر کرد و سعی کرد موهایش را بیشتر بپوشاند. 

او از میان سفره عقد ظرف حلقه ها را برداشت و به سمت آلا گرفت تا حلقه ها را داخلش بگذارد. از لحظه ورودمان زنی مشغول عکس و فیلم گرفتن با گوشی مدل بالایش از ما بود. حالا جلو آمد و گفت: تبریک میگم. بذار از حلقه ها عکس بگیرم.

از او پرسیدم: این خانوم کیه؟

او گفت: منشی محضر، ازشون خواهش کردم عکس و فیلم بگیره. آخه گوشی خودم دوربین نداره‌.

اصلا فکرش را هم نمی کردم او چنین موبایلی داشته باشد که دوربین ندارد! این روزها همه بهترین مدل ها را دارند حتی در محله ما!

البته پدرم اجازه داشتن موبایل به ما نمی داد و خواهر هایم بعد از ازدواج موبایل دار شده بودند. حتی چندین ماه در سختی زندگی کردند تا بهترین مدل را بخرند.

مادرم از او معذرت خواهی کرد که حتی برایش حلقه هم نخریده است و او حلقه های دست آلا را نشانش داد و گفت: خریدید که! من نخریدم که انشالله می خرم.

حلقه را درون انگشت حلقه ام گذاشت و آلا جیغ و دست و شادی کنان، محضر را یک تنه پر از شادی کرد. من هم حلقه را در انگشتش گذاشتم. حلقه را نگاه کرد و گفت: اندازه هم هست! خدا رو شکر.

بعد از محضر گریه ام گرفت. باید چه می کردم؟ به خانه او بروم؟ دلم برای مادرم تنگ شد از همین حالا.

او گفت: چرا گریه می کنید؟

مادرم گفت: مواظبش باشید لطفا.

او متعجب گفت: چرا اینجوری می گید مادر؟

مادرم از مادر گفتنش لبخند زد و گفت: باید بریم خونه. نمی تونیم بیایم تا خونتون.

او لبخند زد و گفت: شما برید خونه، من میرم نهار بگیرم بیام. به خانواده زنم باید ولیمه بدم. نمیشه عروس رو همینطوری برد که. البته هر چند نفر می خواید نهار دعوت کنید. برای سی نفر غذا بگیرم بشه؟

مادرم نگران پدر بود اما دلش نمی آمد مرا غریبانه به خانه بخت بفرستد. دل را به دریا زد و گفت: بیست تا بسه. خواهر هاش رو بگم بیان با دو سه تا دوستاش رو.

شیخ گفت: من سی تا میگیرم، اگه بیشتر شد، به من زنگ بزنید که اضافه کنم. 

همراه ما تا سر کوچه آمد و چند کیسه بزرگ میوه خرید. چند جعبه شیرینی. همه را به پیرمرد ارابه داری داد تا خانه ما بیاورد. دیدم که به مادرم سفارش کرد از میوه ها و شیرینی به پیرمرد بدهد.

مادرم گفت: چهارتا کیسه بود، خودمون می بردیم دیگه!

او گفت: ببخشید، زحمت شستن و چیدنش با شماست. اگه دیر نمی شد نهار، خودم میومدم میشستم.

تا خانه مادرم از کمالات او گفت و قربان دامادش رفت‌‌.

پدر وقتی میوه ها و شیرینی را دید، برزخ شد اما وقتی فهمید نهار هم در راه است و همه را او خریده و همسایه ها را هم دعوت کرده است، لبخندی زد و لباس های خوبش را پوشید و بالای خانه نشست.

خواهر هایم آمدند. مهمانها که چند همسایه بودند آمدند. مهمانها زیاد شده بودند و مادرم مجبور شد به او زنگ بزند و با خجالت بگوید: چهل و پنج نفر مهمون داریم. بخدا من نگفتم، خیلی ها خودشون اومدن. 

و او خوشحال شد و گفت: خدا رو شکر. نگران بودم که جشن خوبی نشه. من غذا رو سفارش دادم که بیارم. الان هم شربت و یخ میخرم میارم. قابلمه بزرگ دارید؟

خانه ما زن ها بودند و خانه همسایه مرد ها. اصلا فکرش را هم نمی کردم چنین جشنی برایم بگیرد. وقتی آمد، دسته گل کوچک و قشنگی به دستم داد که مرا بیشتر شبیه عروس ها کرده بود. مولودی خوان آمد و جشن تا ساعت سه بعدظهر ادامه داشت. دیدم که یک بار دیگر چند جعبه شیرینی آورد و به مادرم داد. 

بیشتر از دل من، دل مادرم بود که شاد شده بود. شنیدم که خواهر هایم غر میزدند که برای ما از این خبر ها نبود و ما رو فرستادید محضر و از محضر خونه شوهر!

و مادرم با افتخار گفت: اینم کار ما نبود! شوهرش خرج کرده براش. شما هم زن یک آدم درست حسابی می شدید که براتون جشن بگیره.

حجاب در خانواده ما معنایی نداشت. اینکه من موهایم را زیر روسری پنهان کرده بودم و چادر عقد سفید مادر بر سرم بود برای همه عجیب بود. بعضی ها می گفتن: زن حاجی شده، چه روسری بسته!

اما حرفشان حق بود و ناراحتی نداشت. من بخاطر او روسری داشتم. مثل مادرم که بخاطر او مانتو و روسری اش را بر نداشته بود. مثل آلا که بخاطر او شالش را روی سر نگه می داشت. 

مهمانها رفتند و فقط خودمان مانده بودیم. کمک مادرم خانه را تمیز می کردم که او بلند شد و لباس روحانیتش را در آورد. پدرم اخم کرد و گفت: شب هم اینجا هستی!

شوهر خواهر هایم خندیدند. او خجالت زده گفت: میرم حیاط رو مرتب کنم. مادر خسته شدن.

قابلمه بزرگ همسایه را که شربت درست کرده بودیم شست و حیاط را آب کشید. لیوان های یک بار مصرف را در کیسه زباله ریخت. ظرف های غذا را دانه دانه باز گرد و تمیز کرد تا دانه برنجی نماند. آنها را برای پرنده ها حدا کرده بود که مادرم گفت برود روی پشت بام بریزد.

تا خانه تمیز شد، به ما کمک کرد. بعد لباس روحانیتش را به تن کرد و گفت: با اجازه رفع زحمت کنیم. ببخشید که زحمت دادیم بهتون.

همه چیز را خودش خریده بود، همه زحمت ها با خودش بود و اینگونه ما را شرمنده می کرد.

مادرم شرمنده شد اما پدرم با غرور سری تکان داد‌ و گفت: عیب نداره.

او مادرم را در آغوش گرفت و سرش را از روی روسری بوسید. مادرم خجالت کشید. تا حالا داماد هایش او را بغل نکرده بودند. حالا شیخ او را بغل کرد و سرش را بوسید.

مادرم که بخاطر او روسری سر کرده بود، این رفتار برایش عجیب بود. او با لبخند گفت: از امروز شما مادر من هستید. امیدوارم منو به پسری خودتون بپذیرید. هر کاری داشتید فقط صدام کنید.

مادرم گفت: الهی خیر ببینی از جوونیت.

بچه های خواهر هایم شیطنت و سر و صدا می کردند‌‌. شاهین، شوهر خواهر بزرگترم افرا، به مادرم گفت: پری بین دامادها فرق نذاری ها!

مادرم گفت: من فرق نمی ذارم، می بینی که خودش فرق داره!

او انگار تازه متوجه شده بود که شاهین با مادرم حرف میزند: با تعجب زیر لب گفت: پری؟

مادرم لبخندی به او زد و گفت: اسمم پریسا هستش، پری صدام میزنن.

او لبخندی زد اما ناراحتی از صورتش پیدا بود: من نادر صداتون کنم اشکال نداره؟

مادرم لبخند زد و دستش را روی بازوی او گذاشت: این چه حرفیه! مادر گفتنت رو دوست دارم.

به پدرم رو کرد: پدر جان اگه اشکالی نداره از نظرتون، مادر با خواهر ها تا خونه همراه ما بیان که خونه ما رو یاد بگیرن.

الا ذوق زده گفت: آخ جون عروس کشون!

صمد شوهر خواهر دومم دنیا گفت: مگه شیخ ها هم عروس کشون دارن؟

و با شاهین و خواهر هایم خندید. پدرم دوست داشت بخندد و این از کش آمدن صورتش معلوم بود اما نخندید.

آلا اخم کرد و گفت: نه که شما ها داشتید‌. 

بعد به او التماس کنان گفت: عروس کشون میکنی؟

او لبخند زد به ذوق آلا و گفت: خونه ما خیلی نزدیک اینجاست اما خب عروس رو باید با مراسماتی برد خونه. ماشین میگیرم بریم یکم تو شهر بچرخیم، راه خونه عروس رو دور کنیم تا برسونیمش.

آلا به هوا پرید و جیغ زد: هورااااااا

کوچه های ما تنگ و طولانی بودند. تا سر خیابان رفتیم. یک پراید منتظر ما بود. خواهر هایم که نیامده بودند و فقط مادرم و آلا همراهم آمدند. آلا شیشه را پایین کشیده بود و جیغ میزد. دست میزد. راننده هم گهگاهی بوق میزد و او سر به زیر جلوی ماشین نشسته بود. می دانستم معذب است و بخاطر دل ماست که این کار ها را میکند.

به خانه رسیدیم‌. پیاده شدیم و او در خانه را نشان مادرم داد. مادرم مرا بغل کرد و گفت: برو به سلامت، فردا صبح صبحانه میارم براتون. مواظب خودت باش.

به او گفت: پسرم! مواظب دخترم باش. به تو سپردمش.

او به مادرم اطمینان داد که همه تلاشش را خواهد کرد.

دیدم که مقداری پول در جیب مادرم گذاشت و گفت: ببخشید کمه. زحمت صبحانه فردا رو انداختیم گردن شما، انشالله خدا خیرتون بده.

مادرم شرمنده بود از فهم او و من مغرور از داشتن او. 

آلا زیر گوشم گفت: میگن ظهر تا اذان زد، رفت نماز خوند. چطوری می خوای با یک شیخ زندگی کنی. تو صلا بلدی نماز بخونی؟

آلا را بوسیدم و گفتم: یاد می گیرم. ارزشش رو داره! نداره؟

آلا تایید کرد و گفت: کاش منم با یک شیخ اینجوری ازدواج کنم. هر چی اون شاهین و صمد آدم رو از ازدواج پشیمون میکنن، شوهر تو آدم رو وسوسه میکنه شوهر کنه خوشبخت بشه.

به حرفش خندیدم.

راه خانه نزدیک بود و مادر و آلا قدم زنان رفتند تا برای صبحانه خرید کنند.

در را باز کرد. اول کلید را چرخاند و بعد یک لگد آرام‌. شاید برای خیلی ها مهم باشد که خانه نو عروس چنین و چنان باشد اما من بچه این محله هستم. جایی ته نقشه شهر با خانه های بدون سند و کج و کوله بالا رفته، آجری و بدون نما.

خانه اش ساده و مردانه بود. معذرت خواهی کرد و گفت: به زودی میریم برای خرید و هر چیزی لازم داری بنویس که بخریم.

دستی به شانه ام برخورد کرد، به پشت سرم نگاه کردم، زینب گفت: روغن داغ شد؟ روغن را نگاه کردم: آره داغ شد.

زینب گفت: تو فکر بودی!

کوکو را در تابه ریخت و درش را گذاشت.

گفتم: به روز ازدواجمون فکر می کردم.

زینب ناراحت شد و گفت: ما تو شهر نبودیم. رفته بودیم اردو جهادی. خیلی نامردی کردید بدون ما جشن گرفتید.

تصور وجود این دو نفر در چشن ما برایم عجیب بود.

گفتم: پدرم واسه هیچ کدوممون چشن نگرفت‌ خانواده داماد هامون هم گفتن شما جشن عقد نمی گیرید ما هم عروسی نمی گیریم و بعد محضر خواهر هامو بردن اما...

زینب میون حرف هایم پرید و گفت: اما شیخ واسه تو مهمونی گرفت اونم تو خونه پدرت. خوشبحالت...

کسی به من می گوید خوشبحالت که خیلی خیلی بالاتر از ماست و زندگی بهتری دارد. شاید واقعا خوش بحالم هست. او را نگاه کردم و گفتم: چرا؟

زینب گفت: چون شوهرت بدون کمک می فهمه چی نیاز داره زنش.

و یادم آمد که صبح روز بعد بسته ای را مقابل من گذاشت‌. هنوز مادرم نیامده بود. بسته را باز کردم. یک چادر مشکی، یک چادر مجلسی و یک چادر نماز. یک سجاده و یک قرآن. 

گفت: من دوست دارم زنم با اینها حریم منو حفظ کنه. شما از الان همسر من هستید و حقی بر گردن من دارید که شما رو از خطر ها حفظ کنم. اگه منت بذارید و قبول کنید، تا عمر دارم مدیونتون هستم و اگه خدایی نکرده قبول نکنید، مسئولیت من رو بیشتر می کنید که منت دارتون هم هستم و انجام وظیفه می کنم.

مادرم همان موقع آمد. وسایل را دید و لبخند زد: ماشالله به سلیقه شما پسرم. من اینها رو ببرم بدم بدوزن براش.

سفره را خودش چید و مادرم را کنارم نشاند. مادرم آرام گفت: قدرش رو بدون.

دیدم که وقتی حواس مادرم نبود، پول دوخت چادر را میانش گذاشت.

بعد به مادرم گفت: هفته دیگه اگه وقت دارید، یک روز بریم برای خرید، هم خرید عروس خانم هم خرید برای وسایل خونه. خونه من مجردی بود‌ مناسب یک خانم برای خانومی کردن نیست.

کوکو را برگرداندم. تابه دیگری داغ کردم و چند تخم مرغ نیمرو کردم.

زینب و دکتر زند تا آخر غذایشان را با لذت خوردند. طوری تشکر می کردند که انگار برایشان چه غذای مفصلی تدارک دیده ایم.

وقت رفتن زینب شماره‌ اش را به من داد و گفت: خوشحال میشم با من دوست بشی!

چشمکی زد و سرش را داخل کیفش کرد. چند بسته قرص کف دستم گذاشت و گفت: این قرص ویتامین هست، هر روز بعد غذا یکی بخور. این یکی هم قرص آهن هست، هر شب یکی بخور.

یک روز صبح هم همراه حاج آقاتون بیا بیمارستان ببرمت یک آزمایش بدی.

بعد به او گفت: حاج آقا حتما بیاریدشون‌. خیلی بدنش سرده‌. یک چکاب بدن، خیالمون راحت بشه.

او ابرو در هم کشید. ناراحت که میشد چهره اش اینگونه در هم می رفت. پرسید: چرا آزمایش رو نمی نویسید فردا صبح ببرمشون؟

دکتر زند گفت: چون تجهیزات آزمایشگاه بیمارستان ما بهتره!

او گفت: اما

دکتر زند گفت: رو حرف برادر بزرگترت حرف نزن

آنها رفتند و او نگران به من نگاه می کرد.