سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرک نویس من

شعر نمیگویم! شعر گفتن را دوست دارم... کاش شاعر شوم از برای دربارِ خداوندگار...

وسط خانه خالی ایستاده ام. خانه جدید من و شیخ! همان خانه روبرویی منزل مادرم را گرفت. حالا خانه خالی بود. پنجره هایش بزرگ و نورگیر بود اما رنگ دیوار ها کثیف و خراب شده بود.

صدای شیخ آمد: بهتره قبل از آوردن وسایل خونه، یک دست رنگ تمیز بزنیم.

هر چند دوست داشتم اما حق نبود! گفتم: این رو باید صابخونه انجام بده. کلی هزینه رنگ میشه! ما مستاجر هستیم! شاید سر سال بلندمون کنه!

شیخ دستی به دیوار کشید و گفت: اون بنده خدا هم گرفتاره! چه اشکال داره بهش کمک کنیم. تازه خودمون یک سال توی خونه تمیز زندگی میکنیم. شما تازه عروس هستید، مهمون میاد برات! تازه شیر آلات هم خراب هستند و آب چکه میکنه. دیگه کهنه شدن. یک هفته، ده روزی کار داره تمیزی این خونه. 

در این ده روز من مشغول خرید بودم و او مشغول خانه!

من دیگر به خانه نرفتم. در واقع شیخ از من خواست که تا تعمیرات تمام نشده به خانه نروم! گفت کارگر می رود و می آید، درست نیست. گفت بگذار تمام شود بعد ببین.

مادرم می گفت خانه را زیر و رو کرده. می گفت نمی شود خانه را شناخت. می گفت صاحبخانه که آمده بود و خانه را دید فقط شیخ را دعا می کرد.

تلفن همراهم زنگ خورد. داشتم پرده انتخاب می کردم و آلا دائم زیر گوشم می گفت: با سر رفتی تو عسل!

با حرفش موافق بودم! هرگز خیال چنین زندگی را نداشتم. هرگز در خیالم نبود کسی برایم اینگونه ارزش قائل شود. 

تلفن را از کیفم در آوردم و چادرم را مرتب کردم. به شماره نگاه کردم. شماره بود. جواب دادم: بفرمایید.

صدای شاد زنی از پشت خط آمد: سلام عروس خانوم! خوبی عزیرم؟ مهتابم!

لبخند زدم: سلام مهتاب خانوم. ممنون شما خوبید؟

دقایقی به احوال پرسی گذشت تا مهتاب رفت سر اصل مطلب: غرض از مزاحمت می خواستم دعوتتون کنم فردا شب شام تشریف بیارید منزل ما!

کمی فکر کردم و گفتم: خیلی خوشحال میشیم اما باید با شیخ صحبت کنم.

مهتاب گفت: چقدر شوهر ذلیلی تو دختر! عین شوهر زن ذلیلتی ها! به اونم زنگ زدم گفت باید از خانومم بپرسم! آقاتون اجازه داده، شما اجازه میدی بانو؟

خنده ام گرفت و قندی که در دلم آب شده بود از توجه شیخ را نادیده گرفتم: چشم مزاحم میشیم.

خرج جهاز هر چند کم، هر چند برای خانه های کوچک ما، بزرگ و سنگین است. مادرم غرق لذت بود و من غرق خجالت! هر چه لذت می بردم، با رفتن به خانه و دیدن شیخ در حال حساب و کتاب، غرق عذاب وجدان میشدم.

آن شب به شیخ گفتم: مهتاب خانوم زنگ زدن برای دعوت فردا شب.

نگاه از دفترش گرفت و گفت: آره به من هم زنگ زد. گفتم که مشغول هستیم ببینم شما وقت داری یا نه. زنگ زد؟

با پرز قالی بازی می گردم و سر به زیر گفتم: بله زنگ زدن. من مشکلی ندارم، خریدهام تموم شد.

شیخ گفت: بهش گفتی میریم؟

سرم را به تایید بالا پایین کردم که شیخ گفت: خب خوبه، بعد از نماز مغرب از همون مسجد میریم. گفتی خرید تموم شد؟

گفتم: بله تموم شد.

شیخ نگاهی به وسایل گوشه خانه انداخت: مطمئنی؟ شما که چیزی نخریدید.

گفتم: بسه شیخ. هر چی لازمه داریم دیگه.

می دانست جایی از کار می لنگد که پرسید: بخاطر پول میگید؟ 

نفس عمیقی کشید و دفتر را بست: اگه میبینی شب به شب حساب کتاب می کنم، برای نبود پول نیست، برای اینه که حساب زندگی دستم باشه. چیزی تا ماه رمضون نمونده و دنبال برنامه ریزی سحری و افطاری مسجد هستم. حساب کتاب مسجد و کمک های مردمی هم هست. بخاطر خرید های شما نیست که شبها پای این بساط هستم. زندگی متاهلی با مجردی فرق داره. مهمون داره، زن کدبانو داره! اونقدری سنم بالا رفته که بدونم زندگی چی به چیه! هر چند شما سنی نداری و خیلی از من کوچیک تر هستی! راستی چرا با منِ پیرمرد ازدواج کردی؟

با تعجب به شیخ گفتم: پیرمرد؟

خندید: آره تعجب داره؟ من دارم چهل ساله میشم و شما بیست سالته! 

با غم نگاهش گفت: چرا مهلا خانوم؟ چرا من؟

نگاه به نگاهش دوختم. اشک در چشم هایم نشست و کلمه ای به بزرگی " پشیمان شده" در ذهنم نقش بست.

قطره اشکی چکید.

شیخ نگران گفت: چرا گریه می کنی؟

گفتم: پشیمون شدین؟

لبخند زد و سرش را کمی کج کرد و گله مند گفت: شاید شما پشیمون بشی اما من نمیشم! خیالت راحت!

گفتم: چی شد اون روز اومدین خواستگاری من؟

گفت: تو اول بگو چی شد منو انتخاب کردی؟

تعجب کردم: من شما رو انتخاب کردم؟ شما که فقط با بابام حرف زدین. منم کتک خورده تو خونه افتاده بودم!

شیخ گفت: بخاطر خواستن من کتک خوردی. چرا منو خواستی؟ چی واسطه کردی با خدا؟

سرم را روی زانوهایم گذاشتم و با نفس پر حسرتی گفتم: برای خرید که می رفتم، شما رو می دیدم. اولین بار دیدم که دارید به یکی از این زباله گرد ها کمک می کنید که چرخش رو از داخل چاله در بیاره. هوا بارونی بود و تموم لباسهاتون گِلی شد. چند روز بعد دیدمتون که دارید مسیر آب رو که گرفته بود و جوب رو بسته بود و آب رو تو خیابون سرازیر کرده بود، باز می کنید. اون روز هم لباسهاتون کثیف شد. دفعه بعد دیدم که با یک پلاستیک ساندویچ تو خیابون دنبال بچه ها می گردید. می دیدم با ذوق به ساندویچ ها نگاه می کنن. اینجا هیچ کس سیر نمی خوابه و شما رو میدیدم تلاش می کنید بچه ها کمی جون بگیرن! دیدمتون که بهشون درس می دادید، مداد و دفتر می خریدید، دیدم که کفش نو برای یکی از بچه ها خریدید و وقتی فردا دیدید با همون دمپایی پاره تو خیابونه و پدرش کفشش رو فروخته، دوباره براش کفش خریدید. شنیدم که به پدرش پول دادید تا دیگه کفش های بچه رو نفروشه! من شما رو نگاه می کردم که چقدر مهربونید! مثل فرشته تو قصه ها! هر چند تو قصه ها فرشته ها زن هستند اما من دیدم تو واقعیت فرشته ها مرد هم هستن. آلا می دونست محو شما و مهربونی های شما شدم. گاهی با هم دم مسجد میومدیم تا ببینیم امروز چکار می کنید. همیشه فکر می کردم زن شما چقدر خوش بخت میشه. مردم دوستتون نداشتن. هر چی خوبی می کردین بدی می کردن. می دیدم مسخرتون می کردن. می دیدم عمامه شما رو زمین می نداختن. من می دیدم و غصه می خوردم چرا قدر شما رو نمی دونن؟ یک روز افرا منو برای پدر شوهرش خواستگاری کرد. اصلا باورم نمیشد!خواهرم بود! خواهر مگه با خواهر این کارو میکنه!؟ بابام شرط و شروط گذاشت. از اینکه از اون خونه بریم خوشحال میشد. من نمی خواستم. گریه می کردم اما کسی توجه نمی کرد. کسی جرات نمی کرد توجه کنه. گفتم" خدایا! تو که همه کار می تونی، تو که همه چیز دستته، تو که منو تنها نمی ذاری؟ " دلم دم مسجد جا مونده بود. میون کمک های شما، میون مهربونی هاتون. گفتم برای بار آخر بیام نگاهتون کنم. با آلا اومدیم. به بهونه نونوایی رفتن. نگاهتون کردم که از مسجد اومدید بیرون، به آسمون نگاه کردید و رفتید. منم رفتم اما نمی دونم کی منو دید اون شب که فردا صبح افرا با عصبانیت اومد و شروع کرد داد و قال کردن.

به شیخ نگاه کردم: و شما اومدید. همون جایی که دلم شکست و گفتم خدایا نمی شد این مرد و دید و دل نبست! چرا دلم رو شکستی خدا!

شیخ گفت: خداروشکر به موقع رسیدم! وگرنه آه می کشیدی و روزگارم سیاه میشد!

لبخندم غمگین بود: دل آه کشیدن پشت شما رو نداشتم! شما که خبر نداشتید از من!

شیخ گفت: سه شب پشت هم خواب دیدم. یک خواب که تکرار میشد. من با یک جعبه شیرینی و دسته گل، از خونه میام بیرون و از کوچه ها میگذرم و میام تا در خونه شما. اینقدر برام عجیب بود این خواب که دیگه طاقت نیاوردم و روز سوم استخاره گرفتم. گفت" شتاب کن". تمام مسیر رو یادم بود. با گل و شیرینی راه افتادم. گفتم خدایا به امید خودت. رسیدم دم خونتون و صدای داد بابات رو شنیدم. فهمیدم حرف از من و نگاه دختریه که به من مونده. صدای جیغ و گریه باعث شد تا قبل جمع شدن همسایه ها و از دست رفتن اون دختر که به من سپرده شده، در بزنم و با همه احترامم ازت خواستگاری کنم! حالا راستش رو به من بگو، زن من خوشبخته؟

خیره شیخ بودم و غرق در میان صدا و کلامش و مبهوت مردانگی اش که پرسشش مرا تکان داد: چی؟

گفت: گفتی فکر می کردی با خودت که زن من چقدر خوش بخته! حالا زن من خوش بخته؟

بعضی حس ها سطحی هستند مثل تکه های یخ شناور در دریا. اما گاهی این تکه های شناور روی آب، در زیر آب آنقدر عمیق هستند که کوه یخ می شوند. مثل احساسی که سطحی بود و در هر روز از زندگی مشترک با او، عمق گرفت و حالا با این سوالش محکم چون کوه یخ شد.

آرام گفتم: خوشبخت تر از تمام رویاهام. خوشبخت تر از تهِ تهِ آرزوهام. خوشبخت ترین زنی که تو دنیاست.

لبخند زد: چرا؟

لبخند زدم: چون برای همسرم مهمه خوش بخت باشم و من خوشبختم که دنبال خوشبختی من می گرده؟

شیخ چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید و سرش را به سمت آسمان گرفت: چطور برای داشتنت از خدا تشکر کنم؟

عالیجناب قصه من نمی دانست که من خودم هم نمی دانم چگونه خدا را برای داشتنش شکر کنم! او شیخ را برای من فرستاد. پاسخ یک دعای ساده را داد! یک خواهش از ته دل! پس راست می گویند که خدا صدای ما را می شنود....