سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرک نویس من

شعر نمیگویم! شعر گفتن را دوست دارم... کاش شاعر شوم از برای دربارِ خداوندگار...

#آخرین_نفر_در_باغ_یاس

#آخرین_نفر_در_باغ_یاس_آخر

#قسمت_آخر

1

چند هفته ایست در انتظار حرف یا سخنی از امام عج هستم. هر روز تعداد کمتری برای دیدار می آیند. آنقدر این تعداد کم شده اند که دیگر واهمه دارم حتی از امام عج چیزی بپرسم.

میبینم که هر کس پس از دریافت نامه اش چیزی را بهانه کرده و عذر تقصیر دارد. بهانه هایشان برایم عجیب است. همه از مقام بالای امام عج و یارانشان می گویند، از کمی خود و اعمالشان شکایت می کنند، امام عج را مُحِق یاران بهتری میدانند و معتقدند بهتر از خودشان نیاز است تا امام عج را همراهی کنند. هر یک به راهی رفتند. هر چند امام عج به هر کدام می گفتند که راه بازگشت باز است و وقتی بروید دیگر هیچ نشانی از من نمی یابید! اما آنها این را تقدیر خود دانسته و می پذیرند و می روند.

دلم برای غربت امام وقتی سوخت که مرا صدا زدند و فرمودند: ای فاطمه! داستان این بی وفا مردمان را دیدی؟به گمانت چند بار این نامه ها را کتابت کرده و به دست یاران و دوستدارانمان رساندم؟ بارها و بارها تنهایم گذاشته و قیام ما را به تاخیر انداخته اند، و ظلم به ما را زمانی به حد نهایت رساندند که گمان بردند صلاح ما را بهتر می دانند! آیا شما سزاوارید که بر انتخاب امام و مولای خود صحت گذارید یا رد نظر ولی خدا کنید؟ آیا ما بهتر می دانیم یا شما؟ بر ما منت می گذارید که تنهایمان گذاشته اید تا فرد اصلح به ما بپیوندد؟ به خدا سوگند که این ظلم آشکاریست به امامی که سالها در انتظار یاری است! 

بعد امام عج به سمت خیمه بازگشتند و گفتند: تا چند روز دیگر می بینی که همه شان نا امید از ما می شوند تا از دور ما می روند. به وعده های پوچ دنیا دل می بندند و وعده صادق ما را رها می کنند تا دنیا را از آن خویش سازند و در لجنزار دنیا عرق شوند. اگر می دانستند آخرت را به چه فروخته اند، آه حسرتشان دنیا را می سوزاند. ما نیز مثل پدران غریبمان از یاری دور ماندیم و تنها رها شدیم. 

دم خیمه ایستادند و به آسمان نگاه کردند: به خدا که ما تک تک یاری دهندگان قیام خویش را به نام و کنیه و شهرت و پیشینه می شناسیم و از سر آزمایش است که اینان را فرا می خوانیم، قدرتی داده و مقامشان می دهیم که در محشر مدعی نباشند ما خواستیم و نشد. اگر اینها پای ما میماندند ، قیام ما محقق میشد اما دریغ که یاری ما با حساب و کتاب دنیایی جور نمی شود. مگر نمی دانید که یاری ما آزمایش سخت شماست. پای امام تا گودی قتلگاه ماندن است که ارزش دارد‌. نه تنها دادن جان که دادن مال و فرزند و آبرو است که ارزش دارد. برای امام خرج کردن همه داشته هاست که ارزش دارد. میثم که درود خدا بر او باد، آنقدر از امامش گفت که زبان از دهانش کشیدند!

پرده خیمه را با دست راست مبارکشان کنار زدند و فرمودند: می رویم منتظر بمانیم تا گروه دیگری بیایند. برو و روایت کن غربت غریبانه ما را که حتی نمی خواهید تلاشی برای بودن با ما کنید ولی ما منتظر شما هستیم و برای تک تک شما جا در این خیمه هست.

امام به خیمه رفتند و من روزهاست که بر صفحه‌ی رایانه ام خیره مانده ام که چه بنویسم؟ بی وفا! تنها! رها! ظلم! غریب! 

می نویسم:

یک نفر مانده

آخرین نفر

همان که باید باشد

همان که تنها در باغی از یاس مانده

باغ یاس

آخرین نفر در باغ یاس

این یک داستان تاریخی نیست! یک داستان تکراریست! تکرار تنهایی مولا!

همچون امیرالمونین سر بر چاه می گذارد و می گرید بر امتی که مولا و سرور خود را به دنیا می فروشند و فراموش می کنند تنها یک نفر در باغ یاس مانده و یازده یاس را همینگونه پرپر کرده اند!

برای یاری امام باید به موقع رسید. نه زودتر و نه دیر تر

از پنجره به بیرون نگاه میکنم ،باد وزیدن گرفت. تنها برگ درختان نبود که به هوا خاست و چرخید! گرد و خاک و کاغذ و پلاستیک و هزاران هزاران زباله دیگر هم به هوا بلند شد! آنقدر باد شدید بود که تکه های بزرگ سنگ را به هوا بلند می کرد و تکه هایی از آسمان خراش ها را می کند و پرتاب می کرد!

مردم وحشت زده به دنبال سر پناهی بودند. می دویدند و جیغ می زدند اما در هوهوی باد، تمام فریاد هایشان گم شده بود.

ترس مانند ماری در قلبشان چنبره زده بود. همه دنبال فریادرسی بودند!

اما او تنها در میان خیمه اش ایستاده بود و در انتظار بود صدایش کنند! حتی یک نفر! نگاهش پر از غم و درد بود! نگاهش پر از عذاب بود! زیر لب دعا می خواند و از خدا طلب بخشش داشت برای آنهایی که لحظه ای او را صدا نزدند.

آرام می گفت: خدایا! مرا به یادشان آور که تو بخشنده ای توبه پذیر هستی!

در هیاهوی شهر، در میان فریاد های بی معنای دنیا، ناگهان کسی ایستاد! سر به آسمان بلند کرد و فریاد زد: آقای من! یا ابن الحسن! به فریادمان برس!و مردِ در خیمه لبخندی زد، به پشت سرش نگاهی کرد، مردان و زنانی که زیر خیمه اش بودند، از لبخند او لبخند زدند. نگاهش کافی بود که فرمان صادر شود. چهارصد و هفتاد و چهار(اوتاد و ابدال و نبی و صالح) از خیمه بیرون شدند! هر یک به جهتی رفتند! دنیا در دستان مردی بود که قرن ها فراموش شده بود اما فراموش نکرده بود!

سرعت باد کم و کم و کم کم تر شد. چهارصد و هفتاد و چهار دست همراه او در تمام کره زمین بلند شد و صدای دعای او به آسمان رفت:

به نام خداوند بخشنده مهربان

به نام خداوند آسمان ها و زمین

به نام هستی بخش ذرات و کائنات

ای خدای من! ای خدای نجات ابراهیم از آتش نمرود، ای خدای نجات دهنده نوح در طوفان، ای خدای موسی در وقت شکافتن دریا،ای خدای عیسی در زنده کردن مردگان، و ای خدای محمد صلی الله علیه و آله وسلم، به حق محمد و آل محمد که سلام و صلوات خدا بر آنان باد، نجات و رهایی ما را قرار ده که بسیار توبه پذیر و مهربانی!

دنیا آرام شد. همه دنیا خندیدند.

قصه از اول شروع شد! اما کسی نفهمید آخرین نفر در باغ یاس دلش خون شد!

در این قصه جای 313 نفر کم بود. بیایید! بیایید که امام منتظر شماست. هر یک از شما می توانید از جمله 313 نفر باشید. امام است! برای همه عالم و آدم جا در رکابش هست...

20 شهریور 1402

مصادف با 25 صفر 1445

و من الله توفیق

سنیه منصوری

یا مولانا یا صاحب الزمان الغوث الغوث الغوث ادرکنی ادرکنی ادرکنی الساعه الساعه الساعه العجل العجل العجل

????#آخرین_نفر_در_باغ_یاس_آخر ????

به پایان آمد این دفتر...??

ممنون از همراهی و صبوری شما??