صبح که از خواب بیدار شدم، شیخ رفته بود. خیلی ناراحت بودم که برایش صبحانه مهیا نکردم. نمی دانم کجا رفته است. در این مدت یا خانه بود یا مسجد!
نهار اشکنه درست کردم. برای نماز به مسجد رفتم. با عجله وارد مسجد شد و به سمت محراب رفت. نماز را خواندیم. منتظر ماندم تا بیاید تا به خانه برویم. دیدم که از مسجد خارج میشود. صدایش زدم: شیخ!
صدایم را که شنید، ایستاد. نمی دانم شناخت یا نه! به سمتش قدم برداشتم که با لبخند نگاهم کرد: سلام! قبول باشه!
سلامش را پاسخ دادم و گفتم: بریم خونه؟ نهار حاضره!
متعجب نگاهم کرد و پرسید: از صبح به گوشیت نگاه کردی؟
گفتم: نه!
دوباره لبخند زد: پس ببخشید. من صبح باید میرفتم سرکار، دلم نیومد بیدارت کنم، برات پیام فرستادم که می رم سرکار و روزه هستم، نهارت رو بخور.
حالا من متعجب بودم: سرکار می رید؟
جواب داد: نباید برم؟
گفتم: مگه شیخی کار نیست؟
با دست اشاره کرد همراهش بروم. به سمت در مسجد حرکت کردیم که گفت: اگه یادت باشه، گفتم قبل از شیخ شدن مهندس بودم. من از علم خودم باید برای رفاه حال مردم استفاده کنم.
مرا تا در خانه رساند و گفت: شما برو بالا، نهارت رو بخور، من شب اومدم میخورم. دست شما هم درد نکنه، زحمت کشیدی برای نهار، اما من بیشتر روزها روزه میگیرم شما فقط برای خودت نهار درست کن.
شیخ رفت و من هر روز چیز جدیدی از او می دیدم. آنقدر متعجبم کرده بود که دیگر هر لحظه در انتظار بودم بُعد جدیدی از ابعاد زندگی شیخ برایم باز شود.
یک روز مادرم به در خانه ما آمد. خیلی خوشحال شدم. دعوتش کردم به خانه. داشتم صبحانه می خوردم. با اصرار نشاندمش پای سفره. می دانستم یا صبحانه نخورده یا سیر نخورده. برایش چای ریختم و ظرف شکر را کنار دستش گذاشتم.
در حال خوردن صبحانه شروع به صحبت کرد: دیروز نزدیک غروب شوهرت اومد دم خونه. یک کارت داد بهم گفت امروز بیام ببرمت خرید هر چی از لباس و وسیله خونه نیاز داری بخرم. گفت نمی خواد تو ناراحت جهاز باشی یا چیزی کم داشته باشی. گفت تازه عروسی و اون مَرده و نمی دونه چی لازم داری.
چشمهایش را به نان داخل سفره دوخت و در حال بازی با خرده های نان گفت: بعد رفتنش، بابات کارت رو گرفت رفت بیرون نصف پول رو برای خودش کارت به کارت کرد. گفت این همه پول داره که چی؟ حق ما رو می خورن این ملّا ها.
می دانستم پدرم حتما چندین حرف بد هم زده اما مادرم مراعات مرا می کند و نمی گوید.
گفتم: اشکال نداره. شیخ ناراحت نمی شه. دیشب به من گفت میای که بریم خرید. نگفت کارت داده بهت. تو کارتم پول ریخت گفت رفتیم بازار هر چی آلا یا شما نیاز داشتید بخرم.
مادرم با شک و تردید به من نگاهی کرد: هی حرفش را مزه مزه می کرد. گفتم: بگو مامان. چی شده؟
گفت: ناراحت نشی ها؟ اما این همه پول رو از کجا میاره؟ نکنه بابات راست میگه که مال مردم رو دزدیده اومده اینجا قایم شده؟ آخه همه ازش پول میگیرن هیشکی هم پسش نمیده. اینم دنبال پولش نمیره هیچ وقت.
ته دلم ناراحت شدم اما مهربان جوابش را دادم که آزرده اش نکنم: شیخ از یک خانواده خیلی پولداره! اما چون شیخ شد، طرد شد از خانوادش اما اون زمان دکتراشو گرفته بود. دکترای مهندسی داره. برای همیش درآمدش زیاده!
گفت: راست میگی؟ یعنی میگی...
حرفش را تمام کردم: همه درآمدش از راه مدرکش هست. پدر و مادرش شیخ و خواهرش رو چون طلبه شدن از خونه بیرون کردن. آخه اگه اختلاس گر بود می آمد اینجا یا میرفت خارج؟ پولش رو همینجوری پخش می کرد بین مردم؟
مادر گفت: چی بگم؟ پس چرا وضع زندگی خودش اینه؟
گفتم: بیشتر درآمدش رو خرج مردم میکنه. میگه من راحت بودم تا حالا. الان هم گفت بخاطر من سپرده یک خونه نزدیک خونه شما پیدا کنن برامون. گفت یک کمی بزرگتر باشه که مهمون میاد، سخت نباشه برام.
مادرم با ذوق گفت: راست میگی؟ عفت خانوم اینها دارن میرن. شوهرش کار پیدا کرده شهرستان، دارن اسباب جمع میکنن اما هنوز مستاجر پیدا نکرده صابخونه!
خانه عفت خانوم دقیقا خانه روبرویی می شد. اما خانه اش از خانه مادرم بزرگتر بود. آشپزخانه اش در حیاط بود. در واقع از در که وارد می شدی سمت چپ آشپزخانه و یک اتاق بود و در سمت راست یک اتاق و یک اتاق بزرگتر که مهمان خانه بود. وسط حیاط هم حوضی داشت که من و آلا عاشقش بودیم اما هرگز ماهی نداشت. حمام و دستشویی اش میان این دو قسمت خانه ها بود و درهایشان از حیاط باز می شد. قبلا مادرم می گفت یک سمت خانه برای پیرمرد و پیرزنی بوده و وقتی پسرش ازدواج کرد اتاق و مهمان خانه را درست کرده بود.
گفتم: حتما اجارش زیاده!
مادرم گفت: تو حالا بهش بگو.
تلفن را برداشتم و گفتم: باشه.
شماره اش را گرفتم. خیلی طول کشید تا جواب دهد: سلام خانوم. چه عجب یادی از ما کردی!
فکر کردم " یعنی باید بهش زنگ بزنم؟ یعنی ناراحت میشه بهش زنگ نمی زنم؟ شیخ؟ خب او هم آدم است دیگر! حتما دوست دارد که اینگونه با مهربانی سخن می گوید"
گفتم: ببخشید می دونم سر کاری. مامان اومده.
گفت: خوش اومده. پس دارید می رید خرید؟
گفتم: آره.
گفت: خوش بگذره، سفارش هایی که کردم یادت نره خانوم. مواظب خودت هم باش. ممنون که اطلاع دادی.
گفتم: چشم. ممنون.
انگار تردیدم را حس کرد که گفت: چیز دیگه هم هست؟ اتفاقی افتاده؟
گفتم: خب، راستش با مامان داشتیم حرف می زدیم رسید به عوض کردن خونه، مامان گفت خونه روبروییشون داره مستاجرش میره!
گفت: چه خوب! دوست داری اون خونه رو؟
گفتم: آره اما بزرگه یکم!
زیر لب گفت: بزرگ؟
فورا گفتم: ببخشید.
متعجب گفت: چی رو ببخشم؟
گفتم: خب خونه بزرگه، نباید اصلا می گفتم. ناراحت شدین؟
خندید و این را از مدل نفس هایش فهمیدم. خنده هایش بی صدا بود.
گفت: این حرف ها چیه؟ از اینکه اینجوری غلیظ گفتی بزرگه تعجب کردم. آخه اینجا ها همه خونه ها کوچیکه، این چیه که تو اینجوری میگی بزرگه!
برایش از خانه گفتم و او گفت: خیلی خوبه. اگه مهمون نامحرم باشه، یا غریبه ای بیاد، تو راحت توی اون اتاق استراحت میکنی و مزاحمت برات نمیشه.
و من می دانستم که رفت و آمد شیخ تا قبل از ازدواجمان زیاد بود.
گفت: شما برو به خریدت برس، امروز زودتر میام بریم خونه رو ببینیم و قولنامه کنیم. شما هم ببینی چی لازم داری برای اون خونه، لیست کنی برید خرید.
گفتم: مامان دو روز نمی تونه بیاد باهام. بابا نمی ذاره
گفت: نگران بابا نباش. اون رو حل میکنم. شما بدون نگرانی به کارهاتون برسید.
مادرم با لبخند به من نگاه می کرد. من هم با تمام ذوقم لبخند زدم.
با تمام عشقش گفت: خداروشکر تو خوشبخت شدی! چیزی که اصلا فکرش رو هم نمی کردم! اونم با کی؟ یک شیخ!
گفتم: مامان! اون فرق داره. با همه آدمها فرق داره.
و من می دانستم، شیخ؛ عالیجناب قصه من است. شیخ عالیجناب من...