نماز را خواندیم. امروز مسجد از همیشه خلوت تر بود. مهتاب دقایقی در سجده ماند و من نگاهش میکردم و در این فکر بودم که چه می کند در سجده؟
دقایقی بعد سر از سجده برداشت و گفت: بریم که دیر شد.
متعجب بودم که چه دیر شده؟ وقتی از در بیرون رفتیم دیدم دو شیخ کنار هم ایستاده و منتظر هستند.
پرسیدم: از کجا می دونستی منتظرن؟ شیخ معمولا بیشتر میمونه مسجد؟
ابرویی برایم بالا انداخت و گفت: شیخ شما هشت سالی میشه منو ندیده. الان دل تو دلش نیست. کلی حرف داره برام.
چقدر به او حسودی کردم. شیخ برایش حرف دارد. دلتنگی دارد.
مهتاب بلند گفت: به من باید سور عروسیتو بدی!
شیخ دستی روی چشمش گذاشت و گفت: به روی چشمم...
به سمت خانه می رفتیم. به مهتاب گفت: ما امروز نهار نداریم، چه روز بدی اومدی؟
مهتاب به من نگاه کرد و گفت: خواهرشوهر بازی در بیارم؟
بعد خودش خندید و شیخ گفت: اذیتشون نکن مهتاب. خیلی خجالتین. نمیدونن تو چه عجوبه ای هستی! امروز رفته بودیم بیمارستان آزمایش بدن، برگشتیم دم اذان بود.
مهتاب اخم کرد و گفت: عمه شدم؟ کی ازدواج کردی؟
همسرش دستش را گرفت و کشید دنبال خودش و گفت: اذیتش نکن. این حسین، اون حسین نیست خانوم.
حسین لبخندی به لجبازی های مهتاب زد و گفت: نخیر. عمه نشدی. تو چی؟ من دایی شدم؟
شیخ سعید خندید و گفت: سه تا وروجک مثل مامانشون دارم که یک ذره، یعنی محض رضای خدا یک ذره به من نرفتن! تازه بزرگه اول ابتدایی هست.
غم در چشمهای شیخ نشست و گفت: خیلی بی معرفتی مهتاب.
مهتاب سرش را به زیر انداخت و شیخ سعید گفت: تقصیر مهتاب نبود. بریم خونه برات میگم. مطمئن باش مهتاب بیشتر از تو اذیت نشده باشه، کمتر نشده!
وارد خانه که شدیم، مهتاب متعجب به در و دیوار نگاه میکرد. شیخ را با صدای آرامی خواند: حسین!
شیخ حسین شانه هایش را در آغوش گرفت و گفت: تعجب کردی؟
مهتاب گفت: کمد لباسهای تو از اینجا بزرگتر بود! بابا چطور اجازه داد؟
حسین خندید. غم در چشمهایش بود و قطره اشکی چکید: رفتم حوزه درس بخونم، از خونه بیرونم کردن. بعد رفتنت، خیلی چیزا عوض شد. یک مدتی یواشکی درس میخوندم اما یک روز کتابهامو دید گفت: اون همه درس خوندی، دکتراتو گرفتی که چی بشه؟ بری ملاّ بشی؟ میخوای مثل مهتاب آبروی منو ببری؟ بهش گفتم این دو تا باهم تضاد ندارن. دین هم جزئی از زندگی آدم هاست! براش استدلال آوردم اما داغِ تو، هنوز داغ بود. منو بجای هر دومون سوزوند.
کمی سکوت کرد و بعد انگار چیزی یادش آمده گفت: بشینید. چرا سرپا؟ خانوم! میوه داریم؟ رو به شیخ سعید گفت: بریم نهار بگیریم؟
شیخ سعید هم آرام گفت: بریم.
مهتاب گفت: کجا برید؟ بشین حرف داریم. برای خوردن نیومدیم. باید بریم، بچه ها آقا حمید رو اذیت میکنن.
حسین از در بیرون رفت و گفت: زود میام. فکر زود رفتن رو نکن! به اندازه این همه سال نبودنت ، بودن بهم بدهکاری.
شیخ با پلاستیکی که در آن نون و کباب بود آمد. کباب ها را در ظرفی چیدم و سفره را پهن کردیم. چقدر عطر کباب را دوست داشتم. از کبابی سید خریده بود. فقط کباب های سید این عطر و بو را دارند. با لذت مشغول خوردن بودم که سنگینی نگاهی را احساس کردم. شیخ حسین به من نگاه میکرد. لبخندی گوشه لبهایش بود. خجالت کشیدم و او سرش را پایین انداخت و مشغول شد. نیمی از کبابش مانده بود که گفت: الحمدالله.
خواهرش گفت: تو که چیزی نخوردی!
گفت: سیر شدم.
سفره را جمع کردیم و من سینی چای را آماده کردم. خودش آمد و برد. بیشتر از حرف زدن به همدیگر نگاه می کردند. انگار خیلی دلتنگ بودند.
بعد از خوردن چای بلند شدند تا به خانه بروند. مهتاب گفت: پنجشنبه شام منتظرتون هستیم. می خوام بچههام دایی جون رو ببینن.
مهتاب رفت و شیخ به راهی که رفتند خیره ماند: خیلی دلم براش تنگ شده بود.مهتاب نُه سال از من کوچیک تره، اما همیشه بزرگتری کرده برام. بریم تو خونه تا برات تعریف کنم.
اولین بار بود که از خانواده اش می گفت. گاهی احساس میکنم برایش یادآوری گذشته سخت است.
به پشتی تکیه داد و یک زانویش را را به درون شکمش جمع کرد و با دو دست پایش را بغل گرفت و چانه اش را روی زانو گذاشت. من هم مقابلش نشسته بودم که شروع به گفتن کرد:
ما تو خانواده خیلی خیلی روشن فکری بزرگ شدیم. البته اون روزها فکر می کردیم روشن فکر هستن. بهتره بگم یک خانواده بی قید. روزهای عمرمون سپری میشد و حرفی از دین و خدا نبود. هر چی هم بود، توهین به دین و مذهب بود. دین برامون یک آداب و رسوم کهنه و دست و پا گیر شده بود. همه چیز از تغییر مهتاب شروع شد. از روزی که که مهتاب شروع به بحث با شیخ مرتضی، معلم دینی مدرسشون شروع کرد. مهتاب که می خواست معلم دینی رو خراب کنه، خودش خرابِ اعتقادات معلمش شد. این تغییر در اعتقادات مهتاب باعث شد که در رفتارش هم تغییرات زیادی اتفاق بیفته.اولین جنگ تو خونه ما وقتی شروع شد که مهتاب حجاب گذاشت! چیزی که در خانواده ما یک ناهنجاری بزرگ بود! فقط پدر بزرگ پدریم خوشحال شد. اون خیلی مذهبی بود اما به قول خودش، کار وقتی خراب شد که دلش برای یک دختر رفت که هیچ سنخیتی با دین و مذهبش نداشت. اون روزی که شرط مادربزرگم برای اینکه موسی به دین خود، عیسی به دین خود رو قبول کرد، نمی دونست تمام نسل و ذریه اش رو داره خراب میکنه. همین پدربزرگم اسم منو گذاشت حسین ولی مادربزرگم که مخالف بود همیشه منو مهبد صدا میزد. مهبد و مهتاب! مهتاب هم که تصمیم گرفت راه غلط زندگیشو عوض کنه، با مخالفت و سخت گیری های خانواده مواجه شد. اون روز ها من درگیر دانشگاه خودم بودم و کاری به این کارها نداشتم. دانشجوی دکترای مهندسی عمران بودم و مهتاب پشت کنکوری! من کاری به کارش نداشتم. برام مهم نبود چکار میکنه تا روزی که خبرش اومد مهتاب در آزمون ورودی حوزه قبول شده! اون روز خونه ما صحرای محشر شده بود! مادرم با همه عصبانیتش، دنبال بابام می دوید تا آرومش کنه! مهتاب از بس کتک خورده بود، حتی جون دویدن نداشت. فقط فکرش رو بکن، خسته بیای خونه، در رو باز کنی، ببینی صدای داد و فحش و نفرین میاد، خواهرت یک طرف خونه افتاده سیاه و کبود و خونی، بابات می خواد باز هم بزنتش! مادرت فریاد می زنه بسشه، غلط کرد! اما خواهرت با لبهای خونی میگه: نه! من راهمو انتخاب کردم.
وقتی پدرم با تمام حرص و عصبانیتش به سمت مهتاب حمله کرد، فقط کیفم رو ول کردم و پریدم سمت مهتاب! بغلش کردم و بجاش کتک خوردم. اینقدر ضرباتش سنگین بود که همون لحظه گفتم خوبه به مهتاب نمی خوره. خر چند خواهر بیچارم اینقدر کتک خورده بود که جای کتک خوردن نداشت. اون روز تموم شد و خونه در سکوتی مرگ بار فرو رفت. هنوز نمی فهمیدم مهتاب برای چی داره میجنگه؟ چرا از همه آزادی و لذت دنیا داره میگذره؟ هر چی باهاش حرف میزدم که زندگیتو بکن، جوانیتو بکن، دنیا دو روزه! میگفت: چون دنیا دو روزه نمیخوام خرابش کنم! این دو روز ارزشش رو نداره!
همه چیز روزی بدتر شد که مهتاب گفت میخواد ازدواج کنه اون هم با یک طلبه! اون روز به مراتب بدتر از روزی بود که بابا فهمید مهتاب میخواد بره حوزه! اما آخر قبول کرد به شرطی که دیگه هیچ وقت مهتاب سمت ما و خانواده نیاد. مهتاب با صورت سیاه و زخمی بله رو توی محضر گفت و رفت. بابا به همه گفت مهتاب برای ادامه تحصیل به فرانسه رفته.
وقتی مهتاب رفت، خیلی برام سخت بود. مهتاب خواهر کوچکی بود که خیلی دوستش داشتم. من موندم و اتاقی که همه چیز توش بود، جز مهتاب! دیگه طوری شد که اتاق خودم نمی رفتم. دل تنگی و غم نبود مهتاب منو کشوند سمت چیزی که مهتاب رو از ما گرفت. به نفرت رفتم ببینم چی داشت که از ما گذشت. رفتم که مهتاب رو ازش پس بگیرم اما اسیرش شدم. خوندم و باور کردم! خوندم و ایمان آوردم! خوندم و گفتم ای دل غافل! خوندم و خوندم تا روزی که خودم شدم طلبه! تازه دفاع پایان نامه ام تموم شده بود که رفتم حوزه تهران برای ادامه تحصیل. از ترس بابا یواشکی می رفتم میومدم اما خب تغییر پوشش من، بابا رو حساس کرده بود. هرچند قبلا هم تیپ های جلف نمی زدم اما آرامشم اینقدر زیاد شده بود که به چشم همه بیاد. زیاد تو جمع هایی که دختر ها بودن نمی رفتم، اما نگاه نکردن به نامحرم و دست ندادن هام بابا رو مشکوک کرد بهم تا روزی که مچ من رو موقع درس خوندن گرفت! تمام اتاق رو گشت، همه چیز رو بهم ریخت. من روی تخت فقط تماشا می کردم به آتشفشانی که فوران کرد. ساکت بودم تا لحظه ای که قرآنم رو پیدا کرد. اصلا تو حال خودش نبود. خشم بهش چیره شده بود. دیدم با نفرت به قرآن نگاه می کنه! ترسیدم از این نگاه، قبل از اینکه قرآن رو پاره کنه و آخرین پل رو خراب کنه، خودم رو بهش رسوندم و قرآن رو قاپیدم! انتظار این کار رو نداشت بخاطر همین راحت ازش گرفتم. تمام نفرت و کینه اش رو سر من خالی کرد در حالی که قرآن رو تو بغلم گرفته بودم که جسارتی بهش نشه. اینقدر زد که خودش خسته شد. اینقدر شکست و پرتاب کرد که خودش خسته شد. اینقدر داد زد که خودش خسته شد. خسته شد و نشست. کمی سکوت کرد من از زخم ها پر بودم مثل مهتاب! من از اون خونه بیرون شدم مثل مهتاب! با این فرق که مهتاب سرپناه داشت وقتی رفت اما من ماشین و موبایل و حساب بانکی و همه چیزم رو از دست دادم. من موندم و یک جعبه کتاب. حتی لباس هم نذاشت بردارم. فقط کتابهایی که ازشون متنفر بود رو داد که از خونش ببرم. رفتم حجره پیش بچه ها. شهریه ناچیز اول طلبگی به خورد و خوراک هم نمیرسه، چه برسه خرید کتاب و لباس! گردش و تفریح بماند. روزهای اول بچه ها پول گذاشتن رو هم، چند دست لباس ساده طلبگی برام خریدن. من که همیشه از مال دنیا بی نیاز بودم، محتاج صدقه شده بودم. سعید رو گاهی توی حوزه میدیدم. اما قایم میشدم تا منو نبینه. نمی خواستم مهتاب بفهمه چه زندگی دارم. یک روز منو دید و فرداش مهتاب دم حوزه بود.چشمهاش قرمز بود و دماغش پف کرده بود. چقدر اون روز بهش خندیدم. بیچاره خواهرم نمی دونست خوشحال باشه از اینکه راه حق رو پیدا کردم یا ناراحت باشه از وضع من؟ میگفت بیا بریم خونه پیش خودم اما من باید زندگی رو شروع می کردم. زندگی بدون پشتیبانی پدر و مادر. یک زندگی با پشتیبانی خدا! چهار سال بعد یکهو مهتاب غیب شد. هیچ خبری از سعید و مهتاب و خانواده سعید نبود. رفتم دم خونه از مامان سراغشون رو بگیرم، فکر کردم شاید قبل رفتن به مامان گفته باشه! اما مامان از من شنید که مهتاب غیب شده. بعد رفتن من و مهتاب مامان بیشتر استرالیا پیش خواهر بزرگم مهسا بود. گاهی هم کانادا میرفت سری به برادرم مهیار بزنه. مهیار سه سال از من کوچیکتر و مهسا یک سال بزرگتر از منه!
به شیخ نگاه کردم. هر چند سالهای سال خوشبخت زندگی کرده است اما سختی زیادی کشیده. شاید بیشتر از منی که عمرم در سختی گذشت! نازپرورده ای که به سختی بیفتد، دردناک تر است! سکوت کرده بود. این طولانی ترین صحبتش با من بود و من چقدر دوست داشتم که از او بدانم.
سرش را بلند کرد و به من نگاه انداخت. لبخندی زد: دلت برای خانوادت تنگ نشده؟ نمیری دیدنشون،
سرم را شرمنده پایین انداختم: بابام دوست نداره برم اونجا. میگه شوهرت دادیم...
سکوت کردم. اما شیخ خندید و گفت: شوهرت دادیم نون خور کم بشه، نه که زیاد بشه؟
از خنده اش من هم خندیدم و با سر حرفش را تایید کردم که گفت: اگه غدا درست کنی ببری چی؟ راهمون میده؟
او هم با من می آمد؟ دلم از خوشی ضعف رفت.
گفتم:آره.
گفت: پس دست بجنبون بگو چی لازم داری، برم بخرم؟
گفتم: چی بذارم؟
گفت: چی دوست داره این پدر زن ما؟
فکر کردم و گفتم: آبگوشت؟؟
خندید و گفت: از من میپرسی؟
خودم هم خنده ام گرفت: آبگوشت!
بلند شد و گفت: پس یا علی، تا لباس میپوشم بگو چی نداری.
گفتم: هیچیشو نداریم. قول داده بودید بریم خرید!
نگاهی به خانه انداخت و گفت: شرمنده خانم! پس بپوش بریم خرید.
راهی بازار شدیم. خرید را دوست دارم. همه چیز اینجا هست من با دقت دنبال ارزانترین جنس می گردم. گاهی شیخ از دستم میگیرد و می گذارد سر جایش و یکی بهترش را بر میدارد. آرام زیر گوشم گفت: اونی که جنسش خوب نیست رو بر ندار، دوباره کاری میشه. شیخ داشت برایم جهاز می خرید. لباس، خوراکی، همه چیز خرید. نگرانم که چقدر برایم هزینه کرده است اما او با خیال راحت کارتش را می دهد و حساب می کند.