سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرک نویس من

شعر نمیگویم! شعر گفتن را دوست دارم... کاش شاعر شوم از برای دربارِ خداوندگار...

نماز را خواندیم. امروز مسجد از همیشه خلوت تر بود. مهتاب دقایقی در سجده ماند و من نگاهش میکردم و در این فکر بودم که چه می کند در سجده؟

دقایقی بعد سر از سجده برداشت و گفت: بریم که دیر شد. 

متعجب بودم که چه دیر شده؟ وقتی از در بیرون رفتیم دیدم دو شیخ کنار هم ایستاده و منتظر هستند.

پرسیدم: از کجا می دونستی منتظرن؟ شیخ معمولا بیشتر میمونه مسجد؟

ابرویی برایم بالا انداخت و گفت: شیخ شما هشت سالی میشه منو ندیده. الان دل تو دلش نیست. کلی حرف داره برام.

چقدر به او حسودی کردم. شیخ برایش حرف دارد. دلتنگی دارد.

مهتاب بلند گفت: به من باید سور عروسیتو بدی!

شیخ دستی روی چشمش گذاشت و گفت: به روی چشمم...

به سمت خانه می رفتیم. به مهتاب گفت: ما امروز نهار نداریم، چه روز بدی اومدی؟

مهتاب به من نگاه کرد و گفت: خواهرشوهر بازی در بیارم؟

بعد خودش خندید و شیخ گفت: اذیتشون نکن مهتاب. خیلی خجالتین. نمیدونن تو چه عجوبه ای هستی! امروز رفته بودیم بیمارستان آزمایش بدن، برگشتیم دم اذان بود.

مهتاب اخم کرد و گفت: عمه شدم؟ کی ازدواج کردی؟

همسرش دستش را گرفت و کشید دنبال خودش و گفت: اذیتش نکن. این حسین، اون حسین نیست خانوم.

حسین لبخندی به لجبازی های مهتاب زد و گفت: نخیر. عمه نشدی. تو چی؟ من دایی شدم؟

 شیخ سعید خندید و گفت: سه تا وروجک مثل مامانشون دارم که یک ذره، یعنی محض رضای خدا یک ذره به من نرفتن! تازه بزرگه اول ابتدایی هست.

غم در چشمهای شیخ نشست و ‌گفت: خیلی بی معرفتی مهتاب.

مهتاب سرش را به زیر انداخت و شیخ سعید گفت: تقصیر مهتاب نبود‌. بریم خونه برات میگم. مطمئن باش مهتاب بیشتر از تو اذیت نشده باشه، کمتر نشده!

وارد خانه که شدیم، مهتاب متعجب به در و دیوار نگاه میکرد. شیخ را با صدای آرامی خواند: حسین!

شیخ حسین شانه‌ هایش را در آغوش گرفت و گفت: تعجب کردی؟

مهتاب گفت: کمد لباسهای تو از اینجا بزرگتر بود! بابا چطور اجازه داد؟

حسین خندید. غم در چشمهایش بود و قطره اشکی چکید: رفتم حوزه درس بخونم، از خونه بیرونم کردن. بعد رفتنت، خیلی چیزا عوض شد. یک مدتی یواشکی درس میخوندم اما یک روز کتابهامو دید گفت: اون همه درس خوندی، دکتراتو گرفتی که چی بشه؟ بری ملاّ بشی؟ میخوای مثل مهتاب آبروی منو ببری؟ بهش گفتم این دو تا باهم تضاد ندارن. دین هم جزئی از زندگی آدم هاست! براش استدلال آوردم اما داغِ تو، هنوز داغ بود. منو بجای هر دومون سوزوند.

کمی سکوت کرد و بعد انگار چیزی یادش آمده گفت: بشینید. چرا سرپا؟ خانوم! میوه داریم؟ رو به شیخ سعید گفت: بریم نهار بگیریم؟

شیخ سعید هم آرام گفت: بریم.

مهتاب گفت: کجا برید؟ بشین حرف داریم. برای خوردن نیومدیم. باید بریم، بچه ها آقا حمید رو اذیت میکنن.

حسین از در بیرون رفت و گفت: زود میام. فکر زود رفتن رو نکن! به اندازه این همه سال نبودنت ، بودن بهم بدهکاری.

شیخ با پلاستیکی که در آن نون و کباب بود آمد. کباب ها را در ظرفی چیدم و سفره را پهن کردیم. چقدر عطر کباب را دوست داشتم. از کبابی سید خریده بود. فقط کباب های سید این عطر و بو را دارند. با لذت مشغول خوردن بودم که سنگینی نگاهی را احساس کردم. شیخ حسین به من نگاه میکرد. لبخندی گوشه لبهایش بود. خجالت کشیدم و او سرش را پایین انداخت و مشغول شد. نیمی از کبابش مانده بود که گفت: الحمدالله.

خواهرش گفت: تو که چیزی نخوردی!

گفت: سیر شدم.

سفره را جمع کردیم و من سینی چای را آماده کردم. خودش آمد و برد. بیشتر از حرف زدن به همدیگر نگاه می کردند. انگار خیلی دلتنگ بودند.

بعد از خوردن چای بلند شدند تا به خانه بروند. مهتاب گفت: پنجشنبه شام منتظرتون هستیم‌. می خوام بچه‌هام دایی جون رو ببینن.

مهتاب رفت و شیخ به راهی که رفتند خیره ماند: خیلی دلم براش تنگ شده بود.مهتاب نُه سال از من کوچیک تره، اما همیشه بزرگتری کرده برام. بریم تو خونه تا برات تعریف کنم.

اولین بار بود که از خانواده اش می گفت. گاهی احساس میکنم برایش یادآوری گذشته سخت است.

به پشتی تکیه داد و یک زانویش را را به درون شکمش جمع کرد و با دو دست پایش را بغل گرفت و چانه اش را روی زانو گذاشت. من هم مقابلش نشسته بودم که شروع به گفتن کرد:

ما تو خانواده خیلی خیلی روشن فکری بزرگ شدیم. البته اون روزها فکر می کردیم روشن فکر هستن. بهتره بگم یک خانواده بی قید. روزهای عمرمون سپری میشد و حرفی از دین و خدا نبود. هر چی هم بود، توهین به دین و مذهب بود. دین برامون یک آداب و رسوم کهنه و دست و پا گیر شده بود. همه چیز از تغییر مهتاب شروع شد. از روزی که که مهتاب شروع به بحث با شیخ مرتضی، معلم دینی مدرسشون شروع کرد. مهتاب که می خواست معلم دینی رو خراب کنه، خودش خرابِ اعتقادات معلمش شد. این تغییر در اعتقادات مهتاب باعث شد که در رفتارش هم تغییرات زیادی اتفاق بیفته.اولین جنگ تو خونه ما وقتی شروع شد که مهتاب حجاب گذاشت! چیزی که در خانواده ما یک ناهنجاری بزرگ بود! فقط پدر بزرگ پدریم خوشحال شد. اون خیلی مذهبی بود اما به قول خودش، کار وقتی خراب شد که دلش برای یک دختر رفت که هیچ سنخیتی با دین و مذهبش نداشت. اون روزی که شرط مادربزرگم برای اینکه موسی به دین خود، عیسی به دین خود رو قبول کرد، نمی دونست تمام نسل و ذریه اش رو داره خراب میکنه. همین پدربزرگم اسم منو گذاشت حسین ولی مادربزرگم که مخالف بود همیشه منو مهبد صدا میزد. مهبد و مهتاب! مهتاب هم که تصمیم گرفت راه غلط زندگیشو عوض کنه، با مخالفت و سخت گیری های خانواده مواجه شد. اون روز ها من درگیر دانشگاه خودم بودم و کاری به این کارها نداشتم. دانشجوی دکترای مهندسی عمران بودم و مهتاب پشت کنکوری! من کاری به کارش نداشتم. برام مهم نبود چکار میکنه تا روزی که خبرش اومد مهتاب در آزمون ورودی حوزه قبول شده! اون روز خونه ما صحرای محشر شده بود! مادرم با همه عصبانیتش، دنبال بابام می دوید تا آرومش کنه! مهتاب از بس کتک خورده بود، حتی جون دویدن نداشت. فقط فکرش رو بکن، خسته بیای خونه، در رو باز کنی، ببینی صدای داد و فحش و نفرین میاد، خواهرت یک طرف خونه افتاده سیاه و کبود و خونی، بابات می خواد باز هم بزنتش! مادرت فریاد می زنه بسشه، غلط کرد! اما خواهرت با لبهای خونی میگه: نه! من راهمو انتخاب کردم.

وقتی پدرم با تمام حرص و عصبانیتش به سمت مهتاب حمله کرد، فقط کیفم رو ول کردم و پریدم سمت مهتاب! بغلش کردم و بجاش کتک خوردم. اینقدر ضرباتش سنگین بود که همون لحظه گفتم خوبه به مهتاب نمی خوره. خر چند خواهر بیچارم اینقدر کتک خورده بود که جای کتک خوردن نداشت. اون روز تموم شد و خونه در سکوتی مرگ بار فرو رفت. هنوز نمی فهمیدم مهتاب برای چی داره میجنگه؟ چرا از همه آزادی و لذت دنیا داره میگذره؟ هر چی باهاش حرف میزدم که زندگیتو بکن، جوانیتو بکن، دنیا دو روزه! میگفت: چون دنیا دو روزه نمیخوام خرابش کنم! این دو روز ارزشش رو نداره!

همه چیز روزی بدتر شد که مهتاب گفت میخواد ازدواج کنه اون هم با یک طلبه! اون روز به مراتب بدتر از روزی بود که بابا فهمید مهتاب میخواد بره حوزه! اما آخر قبول کرد به شرطی که دیگه هیچ وقت مهتاب سمت ما و خانواده نیاد. مهتاب با صورت سیاه و زخمی بله رو توی محضر گفت و رفت. بابا به همه گفت مهتاب برای ادامه تحصیل به فرانسه رفته.

وقتی مهتاب رفت، خیلی برام سخت بود. مهتاب خواهر کوچکی بود که خیلی دوستش داشتم. من موندم و اتاقی که همه چیز توش بود، جز مهتاب! دیگه طوری شد که اتاق خودم نمی رفتم. دل تنگی و غم نبود مهتاب منو کشوند سمت چیزی که مهتاب رو از ما گرفت. به نفرت رفتم ببینم چی داشت که از ما گذشت. رفتم که مهتاب رو ازش پس بگیرم اما اسیرش شدم. خوندم و باور کردم! خوندم و ایمان آوردم! خوندم و گفتم ای دل غافل! خوندم و خوندم تا روزی که خودم شدم طلبه! تازه دفاع پایان نامه ام تموم شده بود که رفتم حوزه تهران برای ادامه تحصیل. از ترس بابا یواشکی می رفتم میومدم اما خب تغییر پوشش من، بابا رو حساس کرده بود. هرچند قبلا هم تیپ های جلف نمی زدم اما آرامشم اینقدر زیاد شده بود که به چشم همه بیاد. زیاد تو جمع هایی که دختر ها بودن نمی رفتم، اما نگاه نکردن به نامحرم و دست ندادن هام بابا رو مشکوک کرد بهم تا روزی که مچ من رو موقع درس خوندن گرفت! تمام اتاق رو گشت، همه چیز رو بهم ریخت. من روی تخت فقط تماشا می کردم به آتشفشانی که فوران کرد. ساکت بودم تا لحظه ای که قرآنم رو پیدا کرد. اصلا تو حال خودش نبود. خشم بهش چیره شده بود. دیدم با نفرت به قرآن نگاه می کنه! ترسیدم از این نگاه، قبل از اینکه قرآن رو پاره کنه و آخرین پل رو خراب کنه، خودم رو بهش رسوندم و قرآن رو قاپیدم! انتظار این کار رو نداشت بخاطر همین راحت ازش گرفتم. تمام نفرت و کینه اش رو سر من خالی کرد در حالی که قرآن رو تو بغلم گرفته بودم که جسارتی بهش نشه. اینقدر زد که خودش خسته شد. اینقدر شکست و پرتاب کرد که خودش خسته شد. اینقدر داد زد که خودش خسته شد. خسته شد و نشست. کمی سکوت کرد من از زخم ها پر بودم مثل مهتاب! من از اون خونه بیرون شدم مثل مهتاب! با این فرق که مهتاب سرپناه داشت وقتی رفت اما من ماشین و موبایل و حساب بانکی و همه چیزم رو از دست دادم. من موندم و یک جعبه کتاب. حتی لباس هم نذاشت بردارم. فقط کتاب‌هایی که ازشون متنفر بود رو داد که از خونش ببرم. رفتم حجره پیش بچه ها. شهریه ناچیز اول طلبگی به خورد و خوراک هم نمیرسه، چه برسه خرید کتاب و لباس! گردش و تفریح بماند. روزهای اول بچه ها پول گذاشتن رو هم، چند دست لباس ساده طلبگی برام خریدن. من که همیشه از مال دنیا بی نیاز بودم، محتاج صدقه شده بودم. سعید رو گاهی توی حوزه میدیدم. اما قایم میشدم تا منو نبینه. نمی خواستم مهتاب بفهمه چه زندگی دارم. یک روز منو دید و فرداش مهتاب دم حوزه بود.چشمهاش قرمز بود و دماغش پف کرده بود. چقدر اون روز بهش خندیدم. بیچاره خواهرم نمی دونست خوشحال باشه از اینکه راه حق رو پیدا کردم یا ناراحت باشه از وضع من؟ میگفت بیا بریم خونه پیش خودم اما من باید زندگی رو شروع می کردم. زندگی بدون پشتیبانی پدر و مادر. یک زندگی با پشتیبانی خدا! چهار سال بعد یکهو مهتاب غیب شد. هیچ خبری از سعید و مهتاب و خانواده سعید نبود. رفتم دم خونه از مامان سراغشون رو بگیرم، فکر کردم شاید قبل رفتن به مامان گفته باشه! اما مامان از من شنید که مهتاب غیب شده. بعد رفتن من و مهتاب مامان بیشتر استرالیا پیش خواهر بزرگم مهسا بود. گاهی هم کانادا میرفت سری به برادرم مهیار بزنه. مهیار سه سال از من کوچیکتر و مهسا یک سال بزرگتر از منه!

به شیخ نگاه کردم. هر چند سالهای سال خوشبخت زندگی کرده است اما سختی زیادی کشیده. شاید بیشتر از منی که عمرم در سختی گذشت! نازپرورده ای که به سختی بیفتد، دردناک تر است! سکوت کرده بود. این طولانی ترین صحبتش با من بود و من چقدر دوست داشتم که از او بدانم.

سرش را بلند کرد و به من نگاه انداخت. لبخندی زد: دلت برای خانوادت تنگ نشده؟ نمیری دیدنشون،

سرم را شرمنده پایین انداختم: بابام دوست نداره برم اونجا. میگه شوهرت دادیم...

سکوت کردم. اما شیخ خندید و گفت: شوهرت دادیم نون خور کم بشه، نه که زیاد بشه؟

از خنده اش من هم خندیدم و با سر حرفش را تایید کردم که گفت: اگه غدا درست کنی ببری چی؟ راهمون میده؟

او هم با من می آمد؟ دلم از خوشی ضعف رفت. 

گفتم:آره.

گفت: پس دست بجنبون بگو چی لازم داری، برم بخرم؟

گفتم: چی بذارم؟

گفت: چی دوست داره این پدر زن ما؟

فکر کردم و گفتم: آبگوشت؟؟

خندید و گفت: از من میپرسی؟ 

خودم هم خنده ام گرفت: آبگوشت!

بلند شد و گفت: پس یا علی، تا لباس میپوشم بگو چی نداری.

گفتم: هیچیشو نداریم. قول داده بودید بریم خرید!

نگاهی به خانه انداخت و گفت: شرمنده خانم! پس بپوش بریم خرید.

راهی بازار شدیم. خرید را دوست دارم. همه چیز اینجا هست من با دقت دنبال ارزانترین جنس می گردم. گاهی شیخ از دستم میگیرد و می گذارد سر جایش و یکی بهترش را بر میدارد. آرام زیر گوشم گفت: اونی که جنسش خوب نیست رو بر ندار، دوباره کاری میشه. شیخ داشت برایم جهاز می خرید. لباس، خوراکی، همه چیز خرید. نگرانم که چقدر برایم هزینه کرده است اما او با خیال راحت کارتش را می دهد و حساب می کند.


گفتم: نه، همه نه‌.

در یخچال را باز کردم و تخم مرغ ها را به زینب دادم. خدا را شکر نان در خانه داشتیم. امروز صبح برای صبحانه نان تازه خریده بود. یادم آمد، دیشب که دید نان نداریم و من به او نگفته ام، خیلی ناراحت شد و گفت: هر چه نیاز داری به من بگو، شما الان دیگه خانم خونه ای!

و من خانم خانه او بودن را دوست داشتم.

تابه را روی گاز گذاشتم تا داغ شود. تابه دو دسته ای که قبلا تفلون داشت اما الان همه روکشش رفته و سفید بود.

داغ که شد، روغن ریختم.

خیالم پر کشید به روزی که او آمد. میان داد و دعوا و کتک خوردن های من برای او. خواهر بزرگترم مرا دیده بود که دم مسجد ایستاده ام و او را نگاه میکنم. آخر او با همه فرق داشت. نمی دانم چرا به من حق نمی دادند که او را نگاه کنم. که محو او شوم. او خیلی خدایی بود. شاید از خدایی بودنش می ترسیدند که از او دوری می کردند. دیده بودم که آزارش می دهند. اما او صبور بود. هر بار که عمامه اش را می انداختند زمین و به او می خندیدند او خم میشد و آن را بر می داشت و خاکش را می تکاند، بوسه ای بر آن می زد و دوباره سر می کرد.

آن روز پدرم با شنیدن اینکه چند باری شیخ را نگاه می کردم، قیامت به پا کرد. در آن میان هم دوباره خواهرم بحث خواستگاری پدر شوهرش را مطرح کرد و پدرم پایش را در یک کفش کرد که فردا عقدش میشوی تا لکه ننگ را پاک کند.

من لکه ننگ نبودم‌. من فقط او را نگاه می کردم که چقدر رنگ خدا دارد. چیزی که در محله ما نبود. اینجا آدم های بدش بیشتر از خوب هایش بودند.

من گریه می کردم که در کوچک حیاط زده شد. حیاط خانه ما کلا چهار متر در یک متر و نیم بود. شبیه یک راهرو که سقف ندارد. انتهایش دستشویی و حمام بود و سمت راستش در خانه بود. خانه دو اتاق بود که تمام دیوار تا سقفش ترک داشت. 

او از پشت در گفت: یاالله. صاحب خونه..پدرم با عصبانیت در را گشود و گفت: امرت؟

او لبخند زد و گفت: سلام. برای امر خیر مزاحم شدم.

پدرم گفت: ما تو این خونه کسی مناسب شما نداریم.

او گفت: اگه اجازه بدید صحبت کنیم. دم در بده، مردم جمع شدن. احترام شما و دخترتون بیشتر از این حرف هاست.

پدرم از احترامی که او گذاشت، کمی باد به غبغب انداخت و از جلوی در کنار رفت. پدرم داد زد: زن! مهمون داریم‌.

در حیاط ایستاده بود‌ با جعبه ای شیرینی و دسته گلی کوچک که روی جعبه بود. جعبه را به سمت پدر گرفت و گفت: بفرمایید.

پدرم با یک دست جعبه را گرفت و گفت: بریم تو.

احترامی برای او قائل نبود و من این را از نوع حرف زدنش خوب می فهمیدم. گوشه اتاق خودم را بغل کرده بودم و صورتم از رد اشک خیس بود. آمدن او گریه و دردها را از یادم برده بود. 

پدرم با تحقیر حرف می زد و او با احترام. او از نجابت من می گفت و پدرم از اینکه قول مرا به کسی داده.

نمی دانم چرا نرفت اما ماند و با شیربهای سنگین پدر موافقت کرد. ماند و شرط های پدر را قبول کرد. از ندادن جهیزیه تا نگرفتن عقد. پدر سراغ خانواده اش را گرفت و او گفت: شرایط اومدنشون نبود. و پدر گفت: بی پدر مادری پس؟

خوشحال شد انگار. اما او گفت: نخیر، سایه شون روی سرم هست شکر خدا، شرایط اومدنشون فراهم نبود.

فکر کنم پیر و از کار افتاده هستند. شاید زمین گیر‌ هر چه باشد مهم نیست. برای من مهم نیست.

نمی دانم این مبلغ بالای شیربها را از کجا آورد و داد. صبح فردا که دنبالم آمد برای آزمایشگاه، پول را به پدرم داد.

همراه مادرم به آزمایشگاه رفتیم. بعد از آزمایشگاه صبحانه ما را جگرکی برد تا جواب آماده شود. جواب را گرفت و به سمت محضر رفتیم. نزدیک محضر بودیم و مغازه ها یکی یکی باز می شدند. مقابل مغازه ای ایستاد. ما هم ایستادیم. به مادرم گفت: ببینید اینجا لباسی مناسب برای عقد دارن؟

مانتو فروشی بود. این مغازه بهترین لباسهای محله های اطراف را داشت. آنقدر گران بودند برای امثال ما که فقط گاهی نگاهش می کردیم.

وارد شدیم. فروشنده به ما محل نمی گذاشت‌. امثال ما زیاد برای تماشا می آمدند. مانتوی سفید زیبایی چشم هایم را خیره کرد. دستم را به سمتش دراز کردم که لمسش کنم که فروشنده گفت: دست نزن، کثیف میشه خانم.

دستم را با خجالت پس کشیدم که او جلو آمد و مانتو را برداشت و گفت: این رو سایز خانم بیارید لطفا.

خانم فروشنده بلند شد و گفت: رنگ دیگه میدم بپوشه، اندازش بود سفید بو ببره.

او گفت: نه! لطفا همین رنگ.

فروشنده با بدخلقی مانتو را سمتم گرفت و گفت: کثیف بشه مجبورید بخرید چه اندازتون باشه چه نباشه.

خجالت زده به او نگاه کردم. به من نگاه نمی کرد اما تردیدم در رفتن را که دید گفت: دیر میشه، برید پرو کنید.

مانتو در تنم زیبا بود. در اتاق پرو را زدند. مادرم یک روسری بزرگ سفید به دستم داد. همراه یک شلوار راسته گشاد سفید.

لباس ها نرم و زیبا بودند. عجیب تغییر کرده بودم.

او همه را حساب کرده بود و من با همان لباس ها، به محضر رفتم. خواهرم همراه پدرم آمده بود. شناسنامه ها را به عاقد دادند و من روی صندلی نشستم. 

آلا خواهر کوچکم خوشحال بود. او برای من خوشحال بود. پلاستیکی به دست مادرم داد و مادرم چادر عقد خودش را بر سر من انداخت. بوسه ای بر صورتم زد و آرام زیر گوشم گفت: این مرد تو رو خوشبخت می کنه.

عقد را خواندند و من بله گفتم. 

آلا دست زد و شادی کرد. مرا بغل کرد و بوسید و بعد از جیبش چیزی در آورد و مقابل من و او گرفت. او لبخند زد و گفت: عجب خواهر زنی دارم من!

آلا گوشه لبش را گزید و گفت: بدلیه.

و فوری اضافه کرد: رنگش نمیره ها!

او لبخند زد و گفت: مهم اینه که به وقتش رسوندی. 

آلا را سمت خودم کشیدم و آرام زیر گوشش گفتم: پولش رو از کجا آوردی؟

آلا آرام گفت: از دوستام قرض کردم. بعدا بهشون میدم.

پدرم از محضر رفته بود‌ همان وقتی که امضا کرد، رفت. مادرم را هم می خواست ببرد که با التماس هایش گفت: زود بر می گردی.

حالا که پدرم نبود، همه راحت تر بودند انگار.

او دست در جیبش کرد و چند تراول به سمت آلا گرفت. آلا متعجب نگاهش کرد.

او گفت: مگه کسی که حلقه ها رو میاره، شادباش نمی خواد؟ بگیرش دیگه!

آلا لبخند زد و تراول ها را گرفت و ذوق زده به هوا پرید. شالش به هوا رفت و از سرش افتاد، خجالت زده دوباره سر کرد و سعی کرد موهایش را بیشتر بپوشاند. 

او از میان سفره عقد ظرف حلقه ها را برداشت و به سمت آلا گرفت تا حلقه ها را داخلش بگذارد. از لحظه ورودمان زنی مشغول عکس و فیلم گرفتن با گوشی مدل بالایش از ما بود. حالا جلو آمد و گفت: تبریک میگم. بذار از حلقه ها عکس بگیرم.

از او پرسیدم: این خانوم کیه؟

او گفت: منشی محضر، ازشون خواهش کردم عکس و فیلم بگیره. آخه گوشی خودم دوربین نداره‌.

اصلا فکرش را هم نمی کردم او چنین موبایلی داشته باشد که دوربین ندارد! این روزها همه بهترین مدل ها را دارند حتی در محله ما!

البته پدرم اجازه داشتن موبایل به ما نمی داد و خواهر هایم بعد از ازدواج موبایل دار شده بودند. حتی چندین ماه در سختی زندگی کردند تا بهترین مدل را بخرند.

مادرم از او معذرت خواهی کرد که حتی برایش حلقه هم نخریده است و او حلقه های دست آلا را نشانش داد و گفت: خریدید که! من نخریدم که انشالله می خرم.

حلقه را درون انگشت حلقه ام گذاشت و آلا جیغ و دست و شادی کنان، محضر را یک تنه پر از شادی کرد. من هم حلقه را در انگشتش گذاشتم. حلقه را نگاه کرد و گفت: اندازه هم هست! خدا رو شکر.

بعد از محضر گریه ام گرفت. باید چه می کردم؟ به خانه او بروم؟ دلم برای مادرم تنگ شد از همین حالا.

او گفت: چرا گریه می کنید؟

مادرم گفت: مواظبش باشید لطفا.

او متعجب گفت: چرا اینجوری می گید مادر؟

مادرم از مادر گفتنش لبخند زد و گفت: باید بریم خونه. نمی تونیم بیایم تا خونتون.

او لبخند زد و گفت: شما برید خونه، من میرم نهار بگیرم بیام. به خانواده زنم باید ولیمه بدم. نمیشه عروس رو همینطوری برد که. البته هر چند نفر می خواید نهار دعوت کنید. برای سی نفر غذا بگیرم بشه؟

مادرم نگران پدر بود اما دلش نمی آمد مرا غریبانه به خانه بخت بفرستد. دل را به دریا زد و گفت: بیست تا بسه. خواهر هاش رو بگم بیان با دو سه تا دوستاش رو.

شیخ گفت: من سی تا میگیرم، اگه بیشتر شد، به من زنگ بزنید که اضافه کنم. 

همراه ما تا سر کوچه آمد و چند کیسه بزرگ میوه خرید. چند جعبه شیرینی. همه را به پیرمرد ارابه داری داد تا خانه ما بیاورد. دیدم که به مادرم سفارش کرد از میوه ها و شیرینی به پیرمرد بدهد.

مادرم گفت: چهارتا کیسه بود، خودمون می بردیم دیگه!

او گفت: ببخشید، زحمت شستن و چیدنش با شماست. اگه دیر نمی شد نهار، خودم میومدم میشستم.

تا خانه مادرم از کمالات او گفت و قربان دامادش رفت‌‌.

پدر وقتی میوه ها و شیرینی را دید، برزخ شد اما وقتی فهمید نهار هم در راه است و همه را او خریده و همسایه ها را هم دعوت کرده است، لبخندی زد و لباس های خوبش را پوشید و بالای خانه نشست.

خواهر هایم آمدند. مهمانها که چند همسایه بودند آمدند. مهمانها زیاد شده بودند و مادرم مجبور شد به او زنگ بزند و با خجالت بگوید: چهل و پنج نفر مهمون داریم. بخدا من نگفتم، خیلی ها خودشون اومدن. 

و او خوشحال شد و گفت: خدا رو شکر. نگران بودم که جشن خوبی نشه. من غذا رو سفارش دادم که بیارم. الان هم شربت و یخ میخرم میارم. قابلمه بزرگ دارید؟

خانه ما زن ها بودند و خانه همسایه مرد ها. اصلا فکرش را هم نمی کردم چنین جشنی برایم بگیرد. وقتی آمد، دسته گل کوچک و قشنگی به دستم داد که مرا بیشتر شبیه عروس ها کرده بود. مولودی خوان آمد و جشن تا ساعت سه بعدظهر ادامه داشت. دیدم که یک بار دیگر چند جعبه شیرینی آورد و به مادرم داد. 

بیشتر از دل من، دل مادرم بود که شاد شده بود. شنیدم که خواهر هایم غر میزدند که برای ما از این خبر ها نبود و ما رو فرستادید محضر و از محضر خونه شوهر!

و مادرم با افتخار گفت: اینم کار ما نبود! شوهرش خرج کرده براش. شما هم زن یک آدم درست حسابی می شدید که براتون جشن بگیره.

حجاب در خانواده ما معنایی نداشت. اینکه من موهایم را زیر روسری پنهان کرده بودم و چادر عقد سفید مادر بر سرم بود برای همه عجیب بود. بعضی ها می گفتن: زن حاجی شده، چه روسری بسته!

اما حرفشان حق بود و ناراحتی نداشت. من بخاطر او روسری داشتم. مثل مادرم که بخاطر او مانتو و روسری اش را بر نداشته بود. مثل آلا که بخاطر او شالش را روی سر نگه می داشت. 

مهمانها رفتند و فقط خودمان مانده بودیم. کمک مادرم خانه را تمیز می کردم که او بلند شد و لباس روحانیتش را در آورد. پدرم اخم کرد و گفت: شب هم اینجا هستی!

شوهر خواهر هایم خندیدند. او خجالت زده گفت: میرم حیاط رو مرتب کنم. مادر خسته شدن.

قابلمه بزرگ همسایه را که شربت درست کرده بودیم شست و حیاط را آب کشید. لیوان های یک بار مصرف را در کیسه زباله ریخت. ظرف های غذا را دانه دانه باز گرد و تمیز کرد تا دانه برنجی نماند. آنها را برای پرنده ها حدا کرده بود که مادرم گفت برود روی پشت بام بریزد.

تا خانه تمیز شد، به ما کمک کرد. بعد لباس روحانیتش را به تن کرد و گفت: با اجازه رفع زحمت کنیم. ببخشید که زحمت دادیم بهتون.

همه چیز را خودش خریده بود، همه زحمت ها با خودش بود و اینگونه ما را شرمنده می کرد.

مادرم شرمنده شد اما پدرم با غرور سری تکان داد‌ و گفت: عیب نداره.

او مادرم را در آغوش گرفت و سرش را از روی روسری بوسید. مادرم خجالت کشید. تا حالا داماد هایش او را بغل نکرده بودند. حالا شیخ او را بغل کرد و سرش را بوسید.

مادرم که بخاطر او روسری سر کرده بود، این رفتار برایش عجیب بود. او با لبخند گفت: از امروز شما مادر من هستید. امیدوارم منو به پسری خودتون بپذیرید. هر کاری داشتید فقط صدام کنید.

مادرم گفت: الهی خیر ببینی از جوونیت.

بچه های خواهر هایم شیطنت و سر و صدا می کردند‌‌. شاهین، شوهر خواهر بزرگترم افرا، به مادرم گفت: پری بین دامادها فرق نذاری ها!

مادرم گفت: من فرق نمی ذارم، می بینی که خودش فرق داره!

او انگار تازه متوجه شده بود که شاهین با مادرم حرف میزند: با تعجب زیر لب گفت: پری؟

مادرم لبخندی به او زد و گفت: اسمم پریسا هستش، پری صدام میزنن.

او لبخندی زد اما ناراحتی از صورتش پیدا بود: من نادر صداتون کنم اشکال نداره؟

مادرم لبخند زد و دستش را روی بازوی او گذاشت: این چه حرفیه! مادر گفتنت رو دوست دارم.

به پدرم رو کرد: پدر جان اگه اشکالی نداره از نظرتون، مادر با خواهر ها تا خونه همراه ما بیان که خونه ما رو یاد بگیرن.

الا ذوق زده گفت: آخ جون عروس کشون!

صمد شوهر خواهر دومم دنیا گفت: مگه شیخ ها هم عروس کشون دارن؟

و با شاهین و خواهر هایم خندید. پدرم دوست داشت بخندد و این از کش آمدن صورتش معلوم بود اما نخندید.

آلا اخم کرد و گفت: نه که شما ها داشتید‌. 

بعد به او التماس کنان گفت: عروس کشون میکنی؟

او لبخند زد به ذوق آلا و گفت: خونه ما خیلی نزدیک اینجاست اما خب عروس رو باید با مراسماتی برد خونه. ماشین میگیرم بریم یکم تو شهر بچرخیم، راه خونه عروس رو دور کنیم تا برسونیمش.

آلا به هوا پرید و جیغ زد: هورااااااا

کوچه های ما تنگ و طولانی بودند. تا سر خیابان رفتیم. یک پراید منتظر ما بود. خواهر هایم که نیامده بودند و فقط مادرم و آلا همراهم آمدند. آلا شیشه را پایین کشیده بود و جیغ میزد. دست میزد. راننده هم گهگاهی بوق میزد و او سر به زیر جلوی ماشین نشسته بود. می دانستم معذب است و بخاطر دل ماست که این کار ها را میکند.

به خانه رسیدیم‌. پیاده شدیم و او در خانه را نشان مادرم داد. مادرم مرا بغل کرد و گفت: برو به سلامت، فردا صبح صبحانه میارم براتون. مواظب خودت باش.

به او گفت: پسرم! مواظب دخترم باش. به تو سپردمش.

او به مادرم اطمینان داد که همه تلاشش را خواهد کرد.

دیدم که مقداری پول در جیب مادرم گذاشت و گفت: ببخشید کمه. زحمت صبحانه فردا رو انداختیم گردن شما، انشالله خدا خیرتون بده.

مادرم شرمنده بود از فهم او و من مغرور از داشتن او. 

آلا زیر گوشم گفت: میگن ظهر تا اذان زد، رفت نماز خوند. چطوری می خوای با یک شیخ زندگی کنی. تو صلا بلدی نماز بخونی؟

آلا را بوسیدم و گفتم: یاد می گیرم. ارزشش رو داره! نداره؟

آلا تایید کرد و گفت: کاش منم با یک شیخ اینجوری ازدواج کنم. هر چی اون شاهین و صمد آدم رو از ازدواج پشیمون میکنن، شوهر تو آدم رو وسوسه میکنه شوهر کنه خوشبخت بشه.

به حرفش خندیدم.

راه خانه نزدیک بود و مادر و آلا قدم زنان رفتند تا برای صبحانه خرید کنند.

در را باز کرد. اول کلید را چرخاند و بعد یک لگد آرام‌. شاید برای خیلی ها مهم باشد که خانه نو عروس چنین و چنان باشد اما من بچه این محله هستم. جایی ته نقشه شهر با خانه های بدون سند و کج و کوله بالا رفته، آجری و بدون نما.

خانه اش ساده و مردانه بود. معذرت خواهی کرد و گفت: به زودی میریم برای خرید و هر چیزی لازم داری بنویس که بخریم.

دستی به شانه ام برخورد کرد، به پشت سرم نگاه کردم، زینب گفت: روغن داغ شد؟ روغن را نگاه کردم: آره داغ شد.

زینب گفت: تو فکر بودی!

کوکو را در تابه ریخت و درش را گذاشت.

گفتم: به روز ازدواجمون فکر می کردم.

زینب ناراحت شد و گفت: ما تو شهر نبودیم. رفته بودیم اردو جهادی. خیلی نامردی کردید بدون ما جشن گرفتید.

تصور وجود این دو نفر در چشن ما برایم عجیب بود.

گفتم: پدرم واسه هیچ کدوممون چشن نگرفت‌ خانواده داماد هامون هم گفتن شما جشن عقد نمی گیرید ما هم عروسی نمی گیریم و بعد محضر خواهر هامو بردن اما...

زینب میون حرف هایم پرید و گفت: اما شیخ واسه تو مهمونی گرفت اونم تو خونه پدرت. خوشبحالت...

کسی به من می گوید خوشبحالت که خیلی خیلی بالاتر از ماست و زندگی بهتری دارد. شاید واقعا خوش بحالم هست. او را نگاه کردم و گفتم: چرا؟

زینب گفت: چون شوهرت بدون کمک می فهمه چی نیاز داره زنش.

و یادم آمد که صبح روز بعد بسته ای را مقابل من گذاشت‌. هنوز مادرم نیامده بود. بسته را باز کردم. یک چادر مشکی، یک چادر مجلسی و یک چادر نماز. یک سجاده و یک قرآن. 

گفت: من دوست دارم زنم با اینها حریم منو حفظ کنه. شما از الان همسر من هستید و حقی بر گردن من دارید که شما رو از خطر ها حفظ کنم. اگه منت بذارید و قبول کنید، تا عمر دارم مدیونتون هستم و اگه خدایی نکرده قبول نکنید، مسئولیت من رو بیشتر می کنید که منت دارتون هم هستم و انجام وظیفه می کنم.

مادرم همان موقع آمد. وسایل را دید و لبخند زد: ماشالله به سلیقه شما پسرم. من اینها رو ببرم بدم بدوزن براش.

سفره را خودش چید و مادرم را کنارم نشاند. مادرم آرام گفت: قدرش رو بدون.

دیدم که وقتی حواس مادرم نبود، پول دوخت چادر را میانش گذاشت.

بعد به مادرم گفت: هفته دیگه اگه وقت دارید، یک روز بریم برای خرید، هم خرید عروس خانم هم خرید برای وسایل خونه. خونه من مجردی بود‌ مناسب یک خانم برای خانومی کردن نیست.

کوکو را برگرداندم. تابه دیگری داغ کردم و چند تخم مرغ نیمرو کردم.

زینب و دکتر زند تا آخر غذایشان را با لذت خوردند. طوری تشکر می کردند که انگار برایشان چه غذای مفصلی تدارک دیده ایم.

وقت رفتن زینب شماره‌ اش را به من داد و گفت: خوشحال میشم با من دوست بشی!

چشمکی زد و سرش را داخل کیفش کرد. چند بسته قرص کف دستم گذاشت و گفت: این قرص ویتامین هست، هر روز بعد غذا یکی بخور. این یکی هم قرص آهن هست، هر شب یکی بخور.

یک روز صبح هم همراه حاج آقاتون بیا بیمارستان ببرمت یک آزمایش بدی.

بعد به او گفت: حاج آقا حتما بیاریدشون‌. خیلی بدنش سرده‌. یک چکاب بدن، خیالمون راحت بشه.

او ابرو در هم کشید. ناراحت که میشد چهره اش اینگونه در هم می رفت. پرسید: چرا آزمایش رو نمی نویسید فردا صبح ببرمشون؟

دکتر زند گفت: چون تجهیزات آزمایشگاه بیمارستان ما بهتره!

او گفت: اما

دکتر زند گفت: رو حرف برادر بزرگترت حرف نزن

آنها رفتند و او نگران به من نگاه می کرد.


صبح روز بعد او مرا به بیمارستان برد. آزمایش گرفتند و به خانه برگشتیم. صبحانه را برایم آماده کرد و گفت: من باید برم. خیلی کار عقب افتاده دارم. به چیزی دست نزن، خودم میام غذا درست میکنم. مواظب خودت باش، اصلا یکم بخواب.

دراز کشیدم و او را تماشا کردم که لباس عوض کرد. عمامه اش را که گذاشت زمزمه کرد: خدایا مرگ ما رو شهادت در راه خدمت قرار بده و روزی امروز ما کن.

ناگهان نشستم و بلند گفتم: خدا نکنه.

نگاهم کرد. متعجب بود. انگار برایش حرفم عجیب می نمود.

گفت: چرا؟

سرم را پایین انداختم و به گلهای قرمز قالی نگاه کردم: من طاقتش رو ندارم. بدون شما چکار کنم؟

او هم سرش را پایین انداخت و مدتی به فکر فرو رفت. ساید فکر میکرد باید با من چکار کند. کاش او را بیشتر می شناختم. کاش او را زودتر می شناختم.

آرام خداحافظی کرد و رفت.

چشم هایم را بستم و او را تصور کردم. قد بلندی داشت. لاغر اندام و کشیده. صورتش معمولی بود با آن ریش پر پشت و مرتبش. نه گندمگون بود و نه سفید. شاید اگر کت و شلوار مشکی می پوشید، ریش هایش را می زد، بجای سر به زیر راه رفتم با غرور و راه می رفت و دنیا را از پشت عینک آفتابی نگاه می کرد، تمام دختران شهر برایش غش و ضعف می کردند. اگر شیخ ساده محله ما نبود، می توانست جنتلمن یک قصه در بالاترین نقطه شهر باشد ولی آنوقت با من ازدواج می کرد؟

با فکر کردن به او خوابیدم و با صدای باز شدن در خانه چشم گشودم. لباسهایش خاکی بود. سریع بلند شدم و به سمتش دویدم: چی شده؟

لبخندی زد و گفت: سلام خانوم. شما هم خسته نباشید. ممنونم.

با همان لبخند لباسهایش را کند و آویزان کرد. بعد دست و صورتش را در روشویی کوچک درون سرویس بهداشتی شست و با حوله ای که دم درش به دیوار وصل بود، خشک کرد.

گفتم: سلام. خسته نباشید، حالا بگید چی شده.

دستمالی نمدار کرد و لباسش را روی زمین پهن کرد و شروع به پاک کردنش کرد: چیزی نیست. یک بنده خدایی حواسش نبود، خاک ریخت روی لباسم. منم کمکش کردم کارش رو زودتر تموم کنه.

فهمیدم کسی قصد آزارش را داشته و او با مهربانی ذاتی اش، به او کمک کرده است.

مقابلش روی زمین نشستم و گفتم: چرا وقتی اذیتتون می کنن باهاشون مهربونی می کنید. این مردم تا از کسی نترسن، بهش احترام نمی ذارن!

با ناراحتی به چشم هایم خیره شد و گفت: یعنی مردم رو اذیت کنم که بهم احترام بذارن؟

لباس را برداشت و به تن کرد: میرم نماز.

سریع بلند شدم: منم میام.

همراهش از خانه به سمت مسجد می رفتیم که زنی صدایش زد: شیخ!

ایستاد و من هم ایستادم. به سمت زن که از پشت صدایمان می زد برگشتم. زن جوان و زیبایی بود. دلم یک جوری شد.

زن دوباره گفت: شیخ.

به او نگاه کردم که چشم هایش را بسته و ایستاده بود.

زن دوباره گفت: آقا شیخ نگاهم نمی کنی؟

او چشم هایش را محکم بسته بود. زن درست پشت سرش بود: نگاهم نمی کنی حسین؟

او با صدای پر دردی گفت: صدام بزن! باز هم صدام بزن!

زن آرام و گوشنواز گفت: حسین!

او برگشت و دختر در آغوشش پنهان شد. اشک صورت او را پر کرده بود و دختر هم هق هق می کرد. فقط می گفت: برگشتی؟ خدایا شکرت! بر‌گشت! خدایا شکرت.

قلبم فشرده شد. پاهایم خشک شده بود. نه توان حرکت داشتم نه حرف زدن.

صدای مردی آمد: بسه دیگه. مردم دارن تماشاتون می کنن! حیثیت شیخ محله رو بر باد دادی خانوم!

او سرش را از روی سر زن بلند کرد و به مرد نگاه کرد. من هم نگاهش کردم. شیخ جوانی بود، با لبخندی بزرگ: خوش آمد نمیگی؟

او لبخند زنان گفت: باید گردنت رو بشکنم!

بعد زن را با بوسه ای که روی سرش گذاشت رها کرد و شیخ را در آغوش گرفت: خوش اومدی داداش!

زن به من نگاه کرد. لبخندی زد و گفت: چیزی نیست خانوم. بفرمایید.

فکر می کرد من رهگذر هستم و می خواست مرا از جمعشان دور کند.

شیخ به ما نگاه کرد. به سمت من آمد و دستش را پشت شانه ام گذاشت و با لبخند محجوبش گفت: ایشون مهلا خانوم همسرم هستن.

خنده از لبهای زن رفت: زن گرفتی؟

اشک چشم هایش را پر کرد: چرا صبر نکردی من بیان؟

شیخ جوان دست زن را گرفت و شیخِ من، با نگرانی گفت: نبودی! ردی ازتون نبود! شما ما رو رها کردید و رفتید. من خیلی منتظرت بودم.

حس بد در جانم رشد کرد و تمام وجودم را گرفت.

زن جلو آمد، دستش که درون دست شیخ جوان بود، کشیده شد. به او نگاه کرد و گفت: می خوام تبریک بگم.

مظلومانه گفت. حتی دل من هم برایش سوخت.

مرا در آغوش گرفت و گفت: مبارکت باشه. مبارکتون باشه. خوشبخت بشید به حق حضرت مادر.

همانطور که مرا در آغوش داشت به شیخ گفت: مبارک تو هم باشه بی معرفت. خوشبخت شو عزیزم!

شیخ گفت: بی معرفت نباش دیگه. اینجوری که حرف می زنی آدم دلش می خواد بمیره.

آرام گفتم: خدا نکنه.

چون هنوز در بغل زن بودم، صدایم را شنید و خندید. اول بلند و بی پروا، بعد دستش را روی دهانش کوبید و بی صدا خنده اش را ادامه داد. مرا رها کرد و بعد از اتمام خنده اش گفت: معلومه دوستت داره ها!

من سرخ شدم و شیخ متعجب نگاهمان می کرد.

زن گفت: اونجوری چشمهات رو گرد نکن واسه من! تعجب نداره! فوری گفت خدا نکنه! پس دوستت داره دیگه!

شیخِ من لبخند خجولی زد و سرش را به زیر انداخت.

زن شاکی گفت: تو چطوری این همه عوض شدی ولی من هنوز عوض نشدم! ببین چطوری سربزیر و آقا و نجیب شده! یکی نشناسه این رو فکر میکنه از اول اینجوری بود!

صدای اذان از گلدسته های مسجد بلند شد و شیخ حسین گفت: اذان رو گفتن. بریم برای نماز.

آن شیخ دیگر گفت: ما رو به خانومت معرفی نمی کنی؟

او به من نگاه کرد و گفت: ببخشید خانوم! این خانوم که میبینی خواهرم مهتاب و شوهرش شیخ سعید هستن. هوای خواهرشوهرتون رو داشته باشید تا بعد نماز که خودم در خدمتشون باشم!

مهتاب هر دو دستم را گرفت و صورتم را بوسید: خوشبختم از آشنایی با تو. امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم.

من هم آرام تشکر کردم که گفت: تو چقدر آرومی دختر! به حسین نمی خورد سراغ چنین دختری بره! بگو ببینم چکار کردی دلش رو بردی؟

با هم به سمت مسجد می رفتیم و او حرف می زد: آخه حسین خیلی شیطونه. اذیتت نمی کنه پر سر و صداییش، شیطنت هاش؟

متعجب کنم: شیخ اصلا اینطوری نیستن. درسته تازه ازدواج کردیم اما یک سال میشه که به این محل اومدن! از دیوار صدا در میاد، از ایشون نه!

یاس متعجب گفت: مطمئنی درباره یک نفر حرف می زنیم؟


نماز را آرام می خواند. مسجد خلوت است. بجز من و زینب، سه خانم سالمند دیگر برای نماز مانده اند. معمولا همین تعداد هم نیست. می دانم که در مردانه هم تعداد از شس یا هفت نفر بیشتر نیست. دیروز از او پرسیدم چرا اینقدر مسجد خلوت است؟

سوالی در جوابم، سوالی پرسید که شرمنده ام کرد. شرمندگی ام را که فهمید، معذرت خواهی کرد و گفت نمی خواسته ناراحتم کند اما واقعا چه تعداد از ما که همیشه مینالیم چرا مساجد خالی هستند، خودمان در مسجد نماز می خوانیم؟ مشکل از مسجد و نماز نیست! راست گفت که مشکل از مسلمانی ماست. خود من تا دیروز جز معدود دفعاتی که قد انگشتان دستم هم نمی شود به مسجد نیامده ام. او همیشه درست می گوید! مشکل از مسلمانی ماست.

گوشی کوچک و ساده ام در جیب لباسم می لرزد. این تلفن را دیروز به من داد و من چقدر برای داشتنش ذوق کردم. پیامی از او بود. اولین پیام تلفن من از او بود.

نوشته بود: سلام، اگه خسته نیستید دکتر و همسرشون رو برای شام نگهداریم؟

لبخند زدم. در دلم آب قند شد برای این توجه! او از من پرسید که می تواند به خانه اش، به خانه مان مهمان دعوت کند یا نه؟‌! این دوست داشتنی نیست؟

اولین مهمان خانه مشترک ما! 

برایش نوشتم: سلام. نه خسته نیستم. هر چی شما بگید.

در ذهنم، داشته های خانه را زیر و رو می کردم که چه درست کنم؟ برای اینها که حتما وضعشان از ما خیلی بهتر است.

می گویی چرا این فکر را می کنم؟ خب حتما دارا هستند که می توانند وقتشان را برای کار مجانی بگذارند. در نظر من ثروتمندان همیشه به فقرا کمک می کنند.

دکتر و همسرش همراه ما می شوند. کمی نگرانم. نمی دانم چگونه از این مهمان ها پذیرایی کنم.

در آهنی زنگ زدهِ کوچکِ آبی رنگ، که بیشتر رنگش ریخته ی خانه با لگدی که او به زیر در می زند باز می شود.راهرویی تنگ که سی و دو پله دارد. خانه کوچک ما بالای یک مغازه کفاشی نزدیک مسجد است. در قدیمی اتاق ما، آهنی با شیشه های بلند است که نرده های آهنی از بالا تا پایین شیشه جوش خورده است. این در را دیشب رنگ زد. شاید برای دل من که خانه تازه ام کمی شبیه خانه تازه عروس ها شود. رنگ سفید! قشنگ است نه؟ من که خیلی دوستش دارم. قول داد که در پایین را هم برایم رنگ کند. گفت از صاحب خانه اجازه اش را گرفته.

اول زینب و بعد، من وارد خانه شدیم‌. خانه ما اتاقی پانزده متری بود که گوشه اش آشپزخانه شده بود، یک کابینت که گاز سه شعله رویش بود، کنارش یک ظرفشویی که خیلی قدیمی بود، از آنها که مستطیل هستند و تقریبا نیم متری! یک یخچال کوچک و قدیمی کنار گاز است.این همه آشپز خانه ماست. یک دستشویی کوچک که یک دوش آن را حمام هم کرده بود. 

پذیرایی هم دو پشتی، یک فرش قرمز رنگ و یک تلویزیون 21 اینچ داشت. یک تاقچه که روی آن قرآن و چند کتاب بود. گفته بود همین روز ها برای خرید آنچه برای خانه نیاز هست می رویم.

مهمانها را تعارف می کنم بنشینند. به آشپزخانه می روم. از داشتن مهمان خوشحالم. در یخچال را باز می کنم. دو سیب، سه خیار، چند دانه آلوچه در یخچال است. نصف هندوانه هم داریم. آلوچه ها لبخند به لبم می آورد! دیروز که از مسجد می آمدیم، چشمم به آلوچه های دست فروش افتاد و او دید! می دانم که پول زیادی ندارد، اما برایم خرید و این برای من ارزشمند بود.

میوه ها را دورن بشقاب می ریزم. پیش دستی و چاقو، آماده که شد، قبل از برداشتن، می آید و خودش می برد. زیر کتری را روشن می کنم و برای احتیاط آبش را چک می کنم. بالای یخچال پلاستیک سیب زمینی و پیاز را بر می دارم. سیب زمینی ها را که پوست می کنم، نگاهم به زینب می افتند که سیب را پوست می کند، تکه های خرابش را جدا می کند و سالمش را برای دکتر زند می گذارد. بعد یک دانه آلوچه درون دهانش می گذارد، به من نگاه می کند و بلند می شود و به سمت من می آید: زحمتت رو زیاد کردیم.

سیب زمینی ها را قبل از تعارف کردن من بر می دارد و می شوید. از آب چکان بالای سرش، رنده را بر میدارد و از داخل کابینت زیر گاز، کاسه پلاستیکی را!

تعجبم را که می بیند لبخند می زند و شرمنده می گوید: ببخشید. ما زیاد اینجا میومدیم!

تعارف می کنم: خواهش می کنم. اختیار دارید.

کنار من می نشیند و شروع به رنده کردن سیب زمینی ها می کند. می دانم کم است اما همه اش همین است.

خودش سر حرف را باز می کند: جای ایلیا خالی، اگه بدونه شام اینجاییم ما رو می کشه!

می پرسم: پسرتون؟

خنده اش تمامی ندارد انگار، هنوز لبخند دارد: برادرم! شما از خودت بگو عزیزم. خواهر برادر داری؟

یاد آنها می افتم: آره. چهار تا خواهر دو تا برادر دارم.

انگار چشمم شور است که خنده از لبش می رود و دیگر لبخند ندارد. با حسرت می گوید: خوش به حالت.

برایم عجیب است که می پرسم: چرا؟

همینطور که سیب زمینی رنده می کند می گوید: خیلی خوبه آدم خواهر برادر زیاد داشته باشه. دکتر زند که یک برادر داره و من هم دوتا برادر. دوست داشتم خواهر داشته باشم. خواهر داشتن خیلی خوبه!

و من مخالفم با حرفش: نه، اصلا خوب نیست.

بلند می شوم و یک دانه سیب زمینی و پیازی که تازه پوست کنده ام را می شویم و کنار دست زینب می گذارم. 

می پرسد: چرا؟

و من یاد هشت روز پیش می افتم. اگر آتش بیار معرکه نمی شدند، اگر با دروغ و حسادت به من تهمت نمی زدند تا پدرم مجبور شود رضایت دهد که پدر شوهرش شوم، اینقدر پیش او سر افکنده نبودم.

گفتم: چون حسودن، دروغ می گن!

زینب پرسید: همشون؟

و من یاد سمیرا خواهر کوچکم می افتم که دوازده ساله است. همش میان آن دعوا و جیغ می زد: دروغ میگن! به خدا دروغ می گن!


به مدد کریم اهل بیت "علیه السلام : بسم رب الحسن "علیه السلام" 

جمعیت زیادی آمده بود. هر هفته این ساعت جمعیت زیادی جمع می شدند. اصغر آقا بی تاب و پر درد گفت: پس کی این دکتر میاد؟

نگاهی به ساعت کردم و گفتم: الان میرسن. زنگ زدم، نزدیک بودن.

صدیقه خانم، زن اصغر آقا، با آرنج به پهلوی شوهرش زد و گفت: طلب که نداری ازشون!

اصغر آقا غر زد: طلب ندارم ولی قول دادن!

صدای او آمد. داشت به دکتر ها تعارف می کرد که به داخل بیایند. مردم نیازمند در این محله زیاد بود. ما جایی نزدیک ته دنیا بودیم. خانم و آقایی با ظاهری ساده و معمولی وارد شدند. زن چادری و مرد با پیراهن و شلوار مردانه بر تن، گرچه ساده بودند اما از جنس و تازگی لباسها مشخص بود گرچه ثروتمند نیستند اما از محله ما خیلی بالاتر زندگی می کنند!

 او گفت:خانم، لطفا یکی یکی مریض ها رو بفرستید اون سمت پرده!

پرده ای که سمت زنانه و مردانه مسجد را جدا می کرد، در این ساعت برای جدا کردن دکتر و حریم بیماران استفاده می شد. خانم و آقای دکتر سلام کردند و من هم جوابشان را دادم اما چشمم به دنبال او رفت. اصلا هر بار می دیدمش، حواسم پرت میشد! یک هفته از عقد ساده ما می گذشت و من هنوز مثل یک سالی که او به محله ما آمده بود، محو وقار و منش او می شدم. آنقدر که گاهی لبخند بر لبهایش می آورد این بی حواسی هایم!

کسی تکانم داد و نگاهم را از او که سرش را پایین انداخته و آرام خنده اش را فرو می خورد گرفتم. همان خانم چادری بود که مرا از غرق شدن در او نجات داد. باز هم دنیا از دستم در رفت؟

انگار بلند پرسیدم که دختر لبخندش عمیق شد و گفت: خیلی! اصلا اینجا نبودی هر چی صدات زدن! من زینب هستم! همسر دکتر زند! 

دستش را گرفتم: سلام خانم دکتر. ببخشید. چکار کنم؟

زینب گفت: دکتر نیستم که!

من هم گفتم: زن آقای دکتر میشه خانم دکتر دیگه!

صدای خنده دکتر زند و او را شنیدم. اخم های زینب درهم رفت و چشم غره ای به شوهرش رفت.

گوشه لبم را به دندان گرفتم: حرف بدی زدم؟

دکتر زند گفت: خیلی بد!

با ترس به زینب نگاه کردم. ترس را در چشم هایم دید و فورا لبخند روی صورتش نشست: نه عزیزم! فقط از اینکه خودم دیده نشم خوشم نمیاد. 

فورا گفتم: ببخشید خانم دکتر!

وقتی با دست روی دهانم کوبیدم تا جلوی حرف اشتباهم را بگیرم، صدای خنده دکتر زند باعث شد چشم هایم را ببندم و سرم را تا جایی که میشد در شانه ام فرو کنم!

بعد از چند ثانیه که اتفاقی نیفتاد، چشم راستم را کمی باز کردم و صورت خندان زینب را دیدم. کمی سرم را چرخاندم و باز، محو او شدم! خنده اش باعث شده بود دور چشمهایش چین بیافتد و این نشان از خنده عمیقش بود! خنده های همیشه بی صدایش!

باز غرق او بودم که غر زدن های اصغر آقا مرا نجات داد که ای کاش می گذاشت غرق او بمانم!

_ این همه وقت منتظر دکتر بودیم که بیاید حرف بزنید بخندید؟

دکتر زند از همه معذرت خواهی کرد و رفت پشت پرده. زینب هم به دنبالش رفت. او هم از مسجد بیرون رفت. چند دقیقه بعد یکی یکی بیماران را به پشت پرده می فرستادم که وارد شد. در دستانش جعبه ای بزرگ بود. به نظر خیلی سنگین بود. دلم برایش رفت که خستگی ها را به جان می کشید. حتما امشب کمرش درد خواهد گرفت! آخر خیلی لاغر است. گاهی نگرانش می شوم. کاش می شد از این دکتر ها بخواهم دارویی برای تقویتش بدهند. این روز ها هر بار که غذا خوردنش را دیدم، نگرانش شدم! کم می خورد و زیاد کار می کرد.

جعبه را پشت پرده زمین گذاشت و صدای آرامِ حرف زدنش، را می شنیدم. هر چند مفهوم نبود برایم چه می گویند اما همین شنیدن تن صدایش هم دوست داشتنی بود!

پرده کمی کنار رفت و زینب گفت: بعدی رو بفرست اگه اینجا هستی!

از روی دفترم، اسم نفر بعدی را خواندم. مردم در مسجد نشسته بودند و مشغول کار های خودشان بودند تا من صدایشان بزنم‌. دم اذان مغرب بود که مسجد خلوت شد. زینب کنارم نشست و گفت: خسته نباشی خانم!

استکان چایی را دستش دادم و قندان را مقابلش گرفتم. قند بر نداشت اما استکان را مقابل صورتش گرفت و نفس عمیقی گرفت از عطر چایی!

آرام استکان را بو کردم! نکند وسواس باشد؟ نکند استکان ها بو میدهد؟ 

با استرس گفتم: استکان ها رو خوب کف زدم ها!

زینب لبخندی زد: ببخشید! این عادت خانواده ماست که چای رو عطر کنیم.

نگاهش به جایی بیرون از شیشه های مسجد بود و انگار چیزی را به یاد می آورد: این عادت پدرم بود که به همه ما رسیده! حتی آقا احسان!

در مسجد باز شد و دکتر زند با او آمد. زینب چادرش را مرتب کرد و بلند شد: خسته نباشید دکتر! شما هم خسته نباشید.

دکتر زند آستین پیراهنش را پایین آورد و استکان را از دست زینب گرفت و گفت: با این شاید در بره!

زینب لبخند زد و استکان دیگری از سینی چای برداشت. او هم آرام و سر به زیر ایستاده بود و انگار در انتظار استکان چای بود! او با همه فرق داشت! استکان درون دستانم را داخل سینی گذاشتم و سینی را مقابلش گرفتم. لبش کمی خندان شد. آنقدر که فقط منی که همیشه غرق او هستم میفهمم. استکان من را برداشت و چیزی در دلم فرو ریخت. چیزی شبیه دلم! چیزی شبیه همه وجودم!

صدای اذان بلند شد و او چایش را یک نفس سر کشید! کاری که هیچ وقت نمی کرد. همیشه همه چیز را رها می کرد برای نماز! همیشه آرام و جرعه جرعه چای می نوشید! چیزی این وسط به ذهنم می رسید که قلبم را دچار تپش می کرد! چیزی شبیه فرق داشتن برایش...

splus.ir/romansaniehmansouri

eitaa.com/saniehmansouri

https://rubika.ir/romansaniehmansouri

https://ble.ir/romansaniehmansouri