تمام وسایل را در سه کیسه بزرگ گذاشتم. تاکید داشت تا نمک سفره و چای خشک برای دم کردن بعد از نهار را هم بردارم. میگفت آنها مهمان ما هستند، نکند بگذاری مادرت کار کند، هر کاری داری به من بگو.
نماز را در مسجد خواندیم. قابلمه بزرگ آبگوشت را در پارچه ای پیچیدم. پلاستیک های سنگین را خودش بلند کرد. یکی از آنها را من برداشتم که گفت: بذار باشه من بر میگردم میارمش. هم سنگین هست و هم با چادر سخته برات.
میدانی! دل زن ها با همین توجه های کوچک، پر از خوشی می شود. مثل دل من که از توجه او پر از شعف شد.
آرام و سر به زیر گفتم: میتونم.
لبخند زد به چهره شرمگینم و من این لبخند را از گوشه چشم دیدم و گفت: پس زود بریم تا دست شما درد نگرفته.
در راه دوباره پرسید: همه چیز برداشتی خانوم؟
و من خانم گفتنش را دوست داشتم و نگاهش کردم که لبخند زد: ببخشید. یکم استرس دارم.
تعجب کردم: استرس؟ چرا؟
آهی کشید: چون توی خونه شما همه از من بدشون میاد. مثل خونه پدر و مادر خودم. مثل مردم توی خیابون. این لباس مردم رو می ترسونه!
متعجب گفتم: می ترسونه؟چرا؟
یک لحظه نگاهم کرد و دوباره به جلو خیره شد: مردم رو به یاد خدا و اسلام میندازه. یاد نماز های نخونده. یاد روزه های نگرفته. مثل چادری که روی سر شماست خانوم. این چادر مردم رو یاد حجاب رعایت نکرده و احکام روی زمین مونده خدا می اندازه. آدم ها دوست ندارن بدی هاشون رو به یاد بیارن. دوست دارن وقتی بی حجاب به خیابون میان، همه مثل خودشون باشن و یاد خدا نباشن. میدونی گناه جمعی بهشون قدرت میده که بگن ببین همه اینجوری هستن.
حرف هایش در ذهنم تکاپو انداخت: من هم تا قبل عقد با شما مثل همین مردم بودم.
سر به زیر راه می رفت و گام هایش با من هماهنگ بود: میدونم و امیدوارم روزی این چادر رو نه بخاطر من، که بخاطر خودتون سر کنید.
پدرم اخم کرده نشسته بود. مادرم م آلا مشغول سر هم کردن و بسته بندی برس ها بودند. قابلمه آبگوشت را روی گاز گذاشتیم و زیرش را روشن کردم. به مادرم گفتم: شیخ گفت دعوتتون کنیم خونه اما میدونستم نه بابا میاد و نه میذاره شما بیاید. تازه از کار هم عقب می افتید. کوچیکی خونه رو بهونه کردم. گفتش بابات چی دوست داره همون رو درست کن. از صبح ده بار پرسیده همه چیز برداشتی؟ راستی مامان کی وقت داری بریم خرید؟ دیروز رفتیم یکم خرید کردیم. این قابلمه رو هم دیروز خریدم. قشنگه نه؟
دست از باز کردن و چیدن وسایل کف آشپرخانه برداشتم و به مادرم که ساکت ایستاده بود نگاه کردم.
با ترس پرسیدم: چیزی شده؟
مادرم اشک چشمش را پاک گرد و گفت: خوشبختی؟
صدای آلا از پشت مادرم آدم. آنقدر آشپرخانه ما کوچک بود که به زور و خطی جا شده بودیم. آشپزخانه که نه، زیر پله بود که گاز و ظرف شویی و یخچال را گذاشته بودیم: از اون دوتای دیگه خوشبخت تره. مامان تو بهشون گفتی بیان؟ باز دست شوهرهای مزخرفشون و گرفتن اومدن اینجا؟
مادرم تعجب کرد: اومدن؟ چرا؟
پوزخند آلا و جواب همیشگی اش: اومدن مفت خوری مثل همیشه.
مادر چپ چپی نگاهش کرد: به افرا صبح گفتم که میاید اینجا برای نهار.
آلا غر زد: نمیگن یک لشکر هستن، شاید غذا کم بیاد.
صدای شیخ آمد: خانوم! غذا کم نیست؟ مهمون اومده.
بلند شدم و چادرم را روی سرم کشیدم: نه، نگران نباشید.
سرش را از درون اتاق بیرون آورد و به راهرو نگاه کرد: مطمئن؟ چیزی نخرم؟
صدای بلند حرف زدن مادرم با خواهرهایم و فریادها و شیطنت های بچه هایشان از حیاط می آمد با خجالت گفتم: نه، زیاد درست کردم. گفتم باقیش میمونه واسه شام.
خیلی شرمگین بودم. او فقط برای نهار گفته بود و من کمی زیاد تر درست کرده بودم تا بیشتر برایشان بماند. میدانستم پدرم چقدر این غذا را دوست دارم و آلا حتما از عقد ما تا حالا گوشت نخورده است.
لبخند شیخ عجیب بود: کار خوبی کردی. مطمئن باشم؟ نون کم نیست؟ بخرم؟
آلا گفت: نون هست. صبح نانوایی بودم خریدم. الان شلوغه!
شیخ گفت: شما مهمون ما هستید!
آلا گفت: خب غروب میرم می خرم، خلوت تره.
شیخ گفت: شما نون میخری؟
آلا گفت: بله
بعد ها فهمیدم که از آن روز، هر وقت نانوایی میرفت برای خانه ما هم نان می خرید که آلا نرود و آن صبح آخرین باری بود که آلا به نانوایی رفته بود.
سفره را گذاشتم. من و شیخ. افرا گفت: آخه آبگوشت؟ حیف گوشت نبود؟ البته انگار بیشتر استخون انداختی!
پدرم جوابش را داد که باعث تعجب همه شد: تو که واسه خوردن دویدی اومدی ببند دهنت رو. نه که شوهرت همین رو هم میذاره سر سفره؟
افرا بغض کرد: بابا!
شاهین اخم کرد: بهترش رو براش گذاشتم!
آلا گفت: چرا ما ندیدیم
شاهین گفت: مگه باید می دیدی؟
خجالت می کشیدم که مقابل شیخ اینگونه به هم می پریدند. اما او با آرامش آبگوشت ها را در کاسه ای بزرگ می ریخت. شنیدم که زیر لب چیزی می گوید اما متوجه نشدم و پرسیدم: چیزی گفتید؟
با لبخند نگاهم کرد و سرش را به معنای نه بالا انداخت و بعد از دقایقی گفت: انا انزلنا می خوندم غذا کم نیاد.
کارهایش، رفتار هایش عجیب بود. مثلا همین که خودش سفره را انداخت و الان هم غذا را می کشد. مادرم هر چه گفت:زشته پسرم بیا شما بشین ما انجام می دیم.
قبول نکرد و گفت: شما مهمون ما هستید.
سفر را تماشا کردم چیزی کم نباشد. سیر ترشی، سبزی، دوغ، نان، نمک و ظرف های بزرگ آبگوشت.
شیخ کنارم دم در نشست و گفت: بسم الله، بفرمایید.
پدرم ملاقه را برداشت و هم زد بعد کاسه اش را پر کرد.
مادرم توبیخ وار نزدیک گوشم گفت: مهلا! چرا اینقدر گوشت ریختی؟
شیخ جوابش را داد: آبگوشته دیگه مادر. بخورید نوش جان. خانوم منو دعوا نکنید من گفتم بهشون.
مادرم تشکر کرد و مشغول شد.
آلا با لذت تمام می خورد و تعریف می کرد.
افرا و معلا با اینکه اخم کرده بودند کاسه خودشان و بچه هایشان را پر کرده بودند.
پدرم که سیر شد گفت: دستت درد نکنه شیخ! عالی بود.
شیخ گفت: نوش جان. دست مهلا خانوم درد نکنه که زحمتش با ایشون بود.
شیخ نمی دانست پدرم هرگز از زن ها تشکر نمی کند.
موقع جمع کردن سفره هم نگذاشت کسی دست به سفره بزند. من را هم فرستاد تا وسایل را در آشپرخانه مرتب کنم. آرام بدون اینکه کسی بفهمد زیر گوشم گفت: وسایل رو دیگه بر نداری بیاری خونه ها. بذار تو یخچال هر چی خوردنی مونده.
ترشی و سبزی و دوغ و هر چه زیاد آمده بود در یخچال گذاشتم. خواستم کاسه ها را بشویم که آمد و خودش مشغول شستن شد.
بعد از شستن ظرف ها هم رفت بیرون و به من گفت چای را دم کنم.
چای را دم کردم و نشستم که شاهین گفت: عجب ریخت و پاشی میکنه این شیخ! پول ملت رو خوردن دیگه!
مادرم گفت: بسه شاهین. چکار بنده خدا داری؟
صمد گفت: راست میگه دیگه! کی پول داره این همه گوشت بریزه تو آبگوشت؟
عصبانی شدم: مثل شما علاف نیست که! کار میکنه، درس خونده!
شاهین خندید و من از خنده اش متنفر بوده و هستم: مگه ملا شدن هم درس داره.
پدرم گفت: بس کنید. از شما دو تا مفت خور بهتره فعلا. دیدی هم عروسی گرفت هم مثل آدم غذا درست کرد آورد مهمونی!
افرا گفت: نه که ما میایم گوشت و فسنجون می خوریم؟ ما هم هر وقت اومدیم نون و تخم مرغ بود دیگه.
پدرم از جایش بلند شد و خیز برداشت سمتش: ببند دهنت رو دختره خیره سر! اینقدر اومدی مفت خوردی و رفتی که برام هار شدی؟
صمد و شاهین پدر را گرفتند اما چک اول را خورده بود و صورتش خیس اشک بود: مگه چی گفتم بابا
شاهین داد زد: ببند دهنت رو
صمد گفت: ببینید چطور ما رو انداخته به جون هم! نیومده بد قدمیش ما رو گرفت
آلا آرام گفت: بد قدم تو بودی که تا اومدی آقاجون مُرد.
با آرنج به پهلویش زدم که هیچ نگوید.
صدای در آمد. حتما شیخ برگشته بود. چادرم را مرتب کردم و رفتم در را باز کنم که معلا گفت: حالا چرا این چادر گذاشته توی خونه؟
صدای پر تمسخر آلا را شنیدم که جوابش را داد: چون شوهر های شما نامحرم هستن! این رو هم نمی دونی؟
مادرم با شماتت صدایش کرد: آلا! دست بردار. شما دو تا هم روسریتون رو درست کنید. بنده خدا دائم از دست شما سرش پایینه!
معلا غر زد: به ما چه؟ ما راحتیم. اینقدر سرش رو بندازه پایین تا آرتروز گردن بگیره!
پدرم غرید: روسریتو درست کن. نبینم بهش بی احترامی کنید.
شاهین گفت: من دوست ندارم زنم اینجوری بگرده!
پدرم گفت: وقتی بدو بدو نیاید سر سفره شیخ بشینید و بلومبونید، باید احترامشم بگذارید.
شیخ وارد حیاط شده بود و صدا ها واضح می آمد. جعبه بزرگ شیرینی را به سمتم گرفت و میوه ها دست خوش ماند: سلام. چایی رو دم کردی یا برم دم کنم؟
گفتم: سلام. نه دم کردم.
گفت: پس بریم داخل.
بلند گفت: یاالله
مادرم هم جواب داد: بفرما. کجا رفته بودی این وقت ظهر؟
شیخ گفت: سلام. رفتم شیرینی بخرم با چایی میچسبه!
پدرم لبخند زد. از این احترام شیخ غرق لذت بود.
افرا و معلا و همسرانشان اخم کرده نگاهش می کردند.
شیخ گفت: من برم چایی بریزم.
شاهین نتوانست تحمل کند: تو مگه زنی همش تو آشپزخونه ای؟ ظرف میشوری، سفره میندازی، چایی میریزی؟
شیخ بلند زد به شاهین عبوس: مگه این کارها زنونه هست؟
صمد گفت: پس مردونه است؟
شیخ گفت: من تا وقتی هستم و توان دارم به همسرم کمک میکنم. ایشون وظیفه ای ندارن. دارن لطف می کنن. من همه سعیم رفاه خانواده ام هست.
رفت و اخم های شاهین و صمد بیشتر گره خورد.
سینی چای را برداشت و من شیرینی را در چند بشقاب چیدم. بعد از چایی، آمد و ظرف های شیرینی را برداشت و آرام گفت: بقیه شیرینی رو بگذار یخچال.
پشت سرش با آخرین بشقاب شیرینی ها بیرون رفتم. کنارش نشستم که استکان چای را مقابلم گذاشت و من ظرف شیرینی را کنار استکان های چایمان.
پدرم با اخم به مادرم گفت: تو مگه دو روز پیش نگفتی چایی تموم شده؟ دو روزه چایی به ما ندادی!
مادرم لب گزید: خودشون آوردن. اصلا از وقتی اومدن جز ظرف و ظروف چیزی دست نزدن. همه رو آوردن.
شیخ گفت: خب مهمون ما هستید. یکم جای ما کوچیک بود، به شما زحمت دادیم. جا از شما غذا از ما.
پدرم گفت: تا باشه از این مهمونی ها!
آلا چایش را با چند شیرینی خورد و آخر دو تا دیگر برداشت و بلند شد نشست پای بساط برس ها.
شیخ که آرام چایش را می نوشید گفت: چکار می کنید آلا خانوم؟
آلا برس را نشان شیخ داد: برس درست می کنم داداش!
شیخ و من از داداش گفتن آلا لبخند زدیم. هر چه حوصله شاهین و صمد را نداشت، شیخ را دوست داشت. شیخ به او احترام می گذاشت، کاری که این دو انجام نمی دادند.
شیخ چایش را نوشید و بلند شد کنار بساط نشست.
شیخ: به من یاد میدی؟
آلا متعجب نگاهش کرد بعد با تردید به من و دوباره به شیخ نگاه کرد. بلند شدم و کنارشان نشستم
شروع به درست کردن برس ها کردم و نشانش دادم چطور چسب می زنیم و دانه های شانه را به بدنه متصل کرده و در پلاستیک می گذاریم.
آلا چسب زد، من متصل کردم و شیخ پلاستیک زد. میگفت: اومدیم شما رو از کار انداختیم، یکم کمک کنیم.
یکم کمک او شد تا نزدیک اذان مغرب کا باید به مسجد می رفت. هر چند نماز گزاری نداشت اما همیشه در مسجد باز بود و نماز به راه!
قابلمه را برداشتم. دیگر چیزی نبود جز همین. شیخ همه خوردنی ها را گذاشته بود.
مادرم خیلی تشکر کرد و او فقط می گفت: زحمت رو ما به شما دادیم.
اما همه ما می دانستیم که شیخ چه کرده است. موقع چیدن سفره نهار، یخچال خالی را دیده بود که به بهانه میوه و شیرینی خریدن، سیب زمینی و پیاز کوجه و بادمجان و پنیر هم خریده بود.
در راه ذکر می گفت و خدا را شکر می کرد.
گفتم: ممنون
قابلمه را در دستش جا بجا کرد و گفت: برای چی؟
گفتم: همه چیز
گفت: از خدا تشکر کن. همش از فضل خداست.
و من با شیخ آموختم همه داشته هایمان از فضل خداست. نه با کلامی که گفت، با هر لحظه ای که گذراندیم به من نشان داد که فضل خدا بر همه چیز گسترانیده شده است و جز اراده و خواست او نیست.