برگ خش خشی کرد و زیر پایش خرد شد، مثل همان نقل هایی که مادرم و مادرش روی سرمان میریختند و زیر قدم هایمان خرد می شد. او قدم میزد و من محو تماشای قدم هایش بودم. سنگینی نگاهم بود، یا دلتنگی خودش؛ نمی دانم! اما ایستاد. سرش را چرخاند، نگاهش به نگاهم گره خورد و لبخند زد. لبهایش تکان خورد. سوال هر روزه اش را پرسید و جواب هر روزه اش را گرفت:
شهید بشم؟
طاقت دارم بی تو بشم؟
غم هر روزه اش به چشمانش نشست. لبخند پر درد هر روزه اش، همان که بعد از این سوال و جواب میزند را، برایم تکرار کرد. وجدانم لگدی به قلبم زد و قلبم بیچاره تر از هر روز گفت: خب عاشقشم
#رمان_جدید
#شیخ_عالیجناب
رمان جدید شیخ عالیجناب
در نرم افراز های سروش، بله، ایتا، روبیکا ما را دنبال کنید
splus.ir/romansaniehmansouri
eitaa.com/saniehmansouri
https://rubika.ir/romansaniehmansouri
https://ble.ir/romansaniehmansouri