سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرک نویس من

شعر نمیگویم! شعر گفتن را دوست دارم... کاش شاعر شوم از برای دربارِ خداوندگار...

خواستم از اویی بگویم که رفت به کمک سیل زده ها. پدری که دلتنگ فرزند میشود و فرزندی که بیقراری پدر میکند و همسری که چشمش به راهِ رفته است...

اما دیدم چشم انتظاری بزرگ تری دارم!

آقا جانم!  گمانم تا کنون دروغ میگفتم.

یا نه! در حالتِ خوش بینانه، معنی چشم انتظاری و ثرد و فراغ و چشمِ به راه مانده را نمیفهمیدم.

الان میفهمم که تا کنون نمیدانستم درد عمیق جان چیست!دلشوره و بیخوابیِ بیتابانه چیست. الان میفهمم من اصلا منتظر نبودم.فقط میخواستم بیایی شاید چون یاد گرفته ام باید بگویم آقا بیا.

شاید بخاطر قیمت مرغ و گوشت و تبعیض و تفاوت و ارباب و رعیت گری های دنیایم خواستم بیایی. کمی شبیه به من کاری نکنم و تو تمام مسیولیت ها را بپذیری و دنیا را بدون تلاش من، زیبا کنی.

آقا جان... ببخش که منتظرت نبودم...

اللهم عجل لولیک الفرج