خواستم از اویی بگویم که رفت به کمک سیل زده ها. پدری که دلتنگ فرزند میشود و فرزندی که بیقراری پدر میکند و همسری که چشمش به راهِ رفته است...
اما دیدم چشم انتظاری بزرگ تری دارم!
آقا جانم! گمانم تا کنون دروغ میگفتم.
یا نه! در حالتِ خوش بینانه، معنی چشم انتظاری و ثرد و فراغ و چشمِ به راه مانده را نمیفهمیدم.
الان میفهمم که تا کنون نمیدانستم درد عمیق جان چیست!دلشوره و بیخوابیِ بیتابانه چیست. الان میفهمم من اصلا منتظر نبودم.فقط میخواستم بیایی شاید چون یاد گرفته ام باید بگویم آقا بیا.
شاید بخاطر قیمت مرغ و گوشت و تبعیض و تفاوت و ارباب و رعیت گری های دنیایم خواستم بیایی. کمی شبیه به من کاری نکنم و تو تمام مسیولیت ها را بپذیری و دنیا را بدون تلاش من، زیبا کنی.
آقا جان... ببخش که منتظرت نبودم...
اللهم عجل لولیک الفرج