یک روز لباسِ احرام به تن کردم... مُحرِم شدم... لبیک گفتم... طواف کردم... نماز خواندم... سعی صفا و مروه را دویدم... تقصیر کردم... بارِ دیگر طواف و نماز و عاشقی...
فکر کردم بزرگ شده ام... فکر کردم پاک شده ام... پاک میمانم...
نمی دانستم کعبه فقط نشانی از اوست تا اینکه یک روز...
یک روز در گوشه ی اتاقم، در کُنج خلوتِ زندگی ام، زیرِ سایه ی خدا، خدا را دیدم...
یک روز دیدم که خدا هست...
خدا در مکه نیست
خدا در اتاقِ من است...
خدا مِهمانِ من است...
درونِ من است..
خدا در کاخ نیست...
خدا منتظرِ نیست صدایش کنم...
خدا هست و نگفته میداند...
خدا هست و نخواسته میدهد...
خدا همیشه بود و من دنبالِ لباسِ احرام بودم...
من در اتاقم مُحرم شدم...
من پای سجاده ام دورِ خدا گشتم....
من از بدی هایم به سمتِ خوبی های خدا صفا و مروه دیده ام...
من دورِ زیبایی های ظاهری و طنازی را خط کشیدم و تقصیرشان کردن...
من زِشت نشدم...
من رنگِ خدا را میخواهم...
شاید امروز بی رنگ باشم
اما یک روز من رنگ خدا میشوم
من عاشقش گشته ام...
عجب عشقِ مبارکی...
اگر یک روز، بارِ دیگر هم مُحرم شوم... اگر در وادی بیت الله طواف عشق کنم، میدانم که نسیمِ رُکنِ یمانی از خود بهشت است... میدانم عطرِ کعبه از بهشت است... میدانم روضه ی رضوان خانه ی بانوی عشق است... میدانم که کجا بنشینم به نظاره ی بقیع...
میدانم که نگاهِ عاشقی با نگاهِ خودخواهی و خودبرتربینی فرق دارد...
خدا! مرا ببخش...
آمده ام بر درت ای مَحرَمِ اَسرارِ من...
آمده ام رخ بنمایی به من...