سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرک نویس من

شعر نمیگویم! شعر گفتن را دوست دارم... کاش شاعر شوم از برای دربارِ خداوندگار...
نظر

آمدم از دست تو گیرم نمک

آخر این قصه تو داری فدک

قصه از آن روز شنیدن گرفت

فاطمه آمد به جهان شگفت

فاطمه دردانه ی احمد که بود

میخ در و سینه ی زهرا کبود

تیغ عدو فرق علی را درید

جام بلا قلب حسن را ندید

کرب و بلا، دشت بلا، پر ز خون

آب فرات، پر ز عطش، پر ز خون

دست جدا از تن سقای او

راس جدا از تن عباس کو؟

عمه سادات دلش خسته شد

آمد و هفتاد و یاری نشد

شمر لعین راس برادر ربود

زینب نالان دل عالم ببُرد

آمدم از دست تو گیرم نمک...