سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرک نویس من

شعر نمیگویم! شعر گفتن را دوست دارم... کاش شاعر شوم از برای دربارِ خداوندگار...
نظر

آقا جانم!عزیز ترینم!

امروز هم گذشت و یک روز به روز های عمرِ من اضافه شد و من همان منِ دیروزم اما تو بهتر از آقای دیروزی آقا جانم!

آقا جانم! عزیزِ جانم!

من از این من میترسم! من از منِ بی تو میترسم! من از روز های بی تو میترسم! من از این واژه ی تنهایی میترسم!اصلا هر وقت نباشی میترسم!

آقا جانم!یوسُفم!

من روزهاست که آتشِ انتظار را به بارانِ انتظار خاموش میکنم و شعله ور... چه میگویند اهل فلسفه؟ روی دوری افتاده ام که میگویند محال است...

آقا جانم!مُنجی ام!

من را از این خودِ بی خود نجاتم ده ای رهایی بخش!


گفتیم همه روز اباصالح اباصالح اباصالح بیایی...

یک بار اگر از ته دل گفته بودم اباصالح، خودت آمده بودی! نیازی به بیا بیای من نبود!

چرا خالص نمیشوم برایت؟ چرا دنیا چشم و گوشم را پر کرده؟

خدا! یا رب! الهی! حبیبی! چه بخوانمت تا اجابت کنی مرا؟

الهی!هر چه بگویم میشنوی!اجابتم کن!خالصم کن!بگذار همه تن انتظار شَوَم!


یک قوطی رنگ...

یک قلمو...

من و زندگی...

قلمو را بر میدارم و بر زندگی ام رنگ میزنم... رنگِ زندگیِ من هم رنگِ توست...

نه سیاه است... نه سپید... نه خاکستری... نه آبی... صورتی هم نیست... 

رنگ زندگی ام سبز است... به رنگِ انتظارِ تو...


رخ یوسف، دم عیسی، ید بیضاء داری

صوت داوود و همه مُلک سلیمان داری

از جنان تا به جهان قافیه گردان داری

از میان همه خوبان جهان خوب ترین را داری

سیصد و سیزده اختر به جهان داشت خدا 

همه ی اخترکان را تو به دنیا داری....

(پریشانی های ذهنِ خسته)