سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرک نویس من

شعر نمیگویم! شعر گفتن را دوست دارم... کاش شاعر شوم از برای دربارِ خداوندگار...
نظر

خدایا مادرم اینجا امانت بود

برای درد بابا مرحمت بود

خدایا مادرم کودک به تن داشت

تنِ نازک تر از یاسش کفن داشت

خدایا آتشی بی ساحلم کرد

یکی سیلی زد و بی مادرم کرد

خدایا بر زمین حیدر نشسته

که زهرایش (س) به پشت در نشسته

دلت سوزد تو هم یا رب به حالم؟

ندارم مادری بوسد گلویم؟....

 


نظر

تا به حال ترسیده ای؟

از وحشت قلبت ضربان گرفته؟

حالی که حتی مرگ هم چاره اش نیست؟

حال الان من است...

چشم بستم... مثل تمام شبها... تصور کردم مُرده ام...

از مرگ که ترسی نیست!

میگویند بعضی مُرده ها در قبر زنده میشوند و از ترس سکته میکنند... ترسیدم و ضربانم روی هزار رفت...

میگویند اهدای عضو کارِ خوبی است و براستی که خوب و پسندیده است و دیگر در قبر زنده نخواهم شد...

به انجمن اهدای عضو پیوستم و خود را بعد از مرگ دست آنان سپردم تا هر بخشی از من که میتواند، زنده بماند و مومنی را یاری دهد...

میگویند بعد از مرگ کوچکترین ضربه به بدن متوفی دردی بس عظیم دارد و تین ضربانم را روب دوهزار میبرد زیرا قرار است جراحی بدو بی حسی با شدت درد زباد داشته باشم...

میگویند شب اول قبر و لَحَد و نکیر و منکر و و و و...

میخواهم از ترسِ مرگ بمیرم!تا کنون این حس را داشته ای؟ شاید شبیه این باشد که مادرت تو را میزند و تو با گریه دامنش را سفت تر میگیری! من از ترسِ مرگ میخواهم بمیرم!

وقنی کسی را دفن میکنند خیلی گریه میکنم! چون میترسم!من از قرار گرفتن در آن گور وحشت دارم و سحت با دیدن مراسم تدفین گریه میکنم!همیشه هم میروم و از این که میترسم خیالم راحت میشود!

میگویند این یعمی راهِ توبه ای هست!برو، ببین، بترس و توبه کن...

من هر شب خود و عزیز ترین هایم را میمیرانم دفن میکنم و گریه میکنم و از ترس به ناله که خدابا تو ببخش!

من از مرگ هراس دارم... نمیدانم تو حالم را درک میکنی؟

مرگ پایان نیست!عبورگاهِ سختی است و من میترسم!فقط میترسم!خدا!میترسم!

چند بار بگویم الهی العفو؟ چند بار بگویم استغفرالله و ربی و اتوب الیه؟چند بار بگویم یا ربِ یا ربِ یا رب؟ چند بار بگویم تا شبها از وحشت عذاب اعمالم پریشان نشوم؟ چند بار بگویم تا نمازهایم با خجالت نباشند؟ چند بار بگویم تا در باز کنی به سویم؟

تمام سختی ها و عذاب هایم را دنیایی کن و مرا سبک بار به نزدت بخوان یا رب...


نظر

سلام خدا!من هستم!مزاحمِ همیشگی ات!باز شب شد و من و ماه تنها ماندیم!چه میگفت آن شاعرِ خوش آوازه؟ بگفت دیوانه از مَه دور، بهتر!

خب من و دیوانگی و ماه هر سه مهمان توایم و تویی که تنها در اوجِ تنهایی ها، در اوجِ خستگی ها، در اوج نداری ها، در اوج دیوانگی ها و اصلا در تمام اوج هایی که جانم را میگیرد. برایم میمانی!

و من چه بد میکنم که در اوج خوشی ها، در اوج دارندگی ها، در اوج برازندگی ها و در تمام اوج هایی که مغرور و سرخوشم کرد، بیادت نماندم!

خدا!برای این دیوانه وقت داری؟حتما وقت داری که ماه را سراغم فرستادی!آخر فقط تو میدانی که من و ماه چه شب هایی را باهم دیوانگی کردیم!دیوانگیمان را برایت آوردیم و خندیدی و از لبخند تو عشق در جانم ریشه کرد...

خدا!عاشقتم هستم! آنگونه که مجنون شیفته ی لیلا شد... مثل فرهاد به کوه افتادم! خدا! عشقت را از من نگیر! من و ماه به امید این عشق دیوانگی میکنیم!

خدا!عاشقت هستم!از آن نوعِ من و تویی! آنی که فقط تو میدانی و من و ماه!


جهان لبخند زد لبخند... از این مولودِ چشمک زن... خدا شادی به دلها داد... شبیه کودکی در مهد... ببین زینب به آغوش است... ببین زینت شده حیدر... اگر فخر نبی کوثر... ببین فخر علی ( ع)  زمزم...