سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرک نویس من

شعر نمیگویم! شعر گفتن را دوست دارم... کاش شاعر شوم از برای دربارِ خداوندگار...
نظر

چند روزی ذهنم پریشان است! درمیان واژه ها بی تاب و نا آرام! میان واژه ای مثل شهادت... مثل شهید... کمی شبیه مفقودالاثر ها شده ام! در میان روزمرگی هایم آنقدر گم شده ام که یادم نمی آید کجای این روزها زندگی کرده اند این شهیدان؟ اگر در همین کوچه پس کوچه ها قد کشیده اند، اگر پشت همین میز و نیمکت ها درس خوانده اند، اگر آنها هم با لالایی مادرانشان به خواب رفته اند؛ پس چرا من از این خواب بیدار نمیشوم و آنها بیدارند؟ چرا من یاد نگرفتم تن آدمی شریف است را؟ چرا همین لباس زیبا باعث میشود روزها و ساعت ها در بازارها بگردم و بگردم، تا چیز خاص و دهان پر کنی پیدا کنم که همه بگویند عجب سلیقه ای؟! اگر هم بازیمان بودند، چرا من بازی فداکاری را یاد نگرفتیم؟ چرا من یاد نگرفتیم که درد های دیگران را به دوش بکشیم؟ یا من شاگرد تنبل و بازیگوشی بودم، یا آنها زرنگ و آماده یادگیری! شاید دست های آنها زیاد به سمت خدا دراز میشده و من به فکر آبنبات های رنگارنگ گوشه ی مهمانخانه ی مادربزرگ، یادم رفت نگاهم را به جانماز ترمه ای که عطر یاس میداد هم بدوزم...

ببخشید! اجازه هست اعتراف کنم؟ دلم یک اعتراف میخواهد بدون رودربایستی و ترس! مثل همان اتاقک اعتراف مسیحیان!میخواهم اعتراف کنم تا از بار گناهانم کم شود!

اعتراف میکنم که ادای دین نکرده ام!

اعتراف میکنم که تا دنیا دنیاست مدیون آنانی هستم که سر دادند، پا دادند، تن دادند، نفس دادند....

اعتراف میکنم یکبار کنار تخت یک جانباز شیمیایی نرفتم و از او تشکر نکردم که آرزوهایش را برای من فدا کرد...

اعتراف میکنم یک بار غم دل مادر شهید را به شانه نکشیدم...

اعتراف میکنم یک بار سهم خرید عیدم، لبخند برای هیچ فرزند شهیدی نیاورد...

اعتراف میکند که سهم از سپاس از آنها نگاه ترحم بود!در حالی که آین منم که نیازمند ترحم آنها هستم!

میدانم روزی میرسد که او در جایگاهی بالا شفاعت میکند از مردم سرزمینش!آخر او جانش را بدون دریافت مزد برای این مردم داده و با همه ی بدی های ما، او باز هم شفاعت میکند...

من میمانم و لباسهای عیدم... من میمانم و میوه ها و شیرینی ها و غذاهای عیدم... من میمانم و کارهایی که نکرده ام....

کاش من هم بلد بودم شهید شود! اما اعتراف میکنم:

من توان از جان گذشتن را ندارم! من میترسم!

اعتراف میکنم:

تو توان از جان گذشتن را نداشتی! تو میترسیدی! اما رفتی و ماندی و خدا را دیدی...

ملاقاتت با خدا مبارکت باشد شهید... 


نظر

خانه ات خالی شده بانوی عشق

چادرت خاکی شده بانوی عشق

بعد تو حیدر شکسته از کمر

بعد تو بانوی خورشید و قمر

ای تمام هست و بود مرتضی

ای تجلیِ صفات مصطفی

بعد تو زینب به دستش شانه است

رد خونت روی مُهرِ خانه است

من چه گویم بعد تو از روزگار

بعد تو حیدر نخندد در بهار...