سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرک نویس من

شعر نمیگویم! شعر گفتن را دوست دارم... کاش شاعر شوم از برای دربارِ خداوندگار...
نظر

مَردِ تمام روزهایم! آقای خستگی ها و دلتنگی هایم! محبوبم! چه میگفت مادرت؟ قرة عینی و ثمرة فوادی...نور چشمم! میوه ی دلم!این روزها عجیب دلتنگت میشوم!

میدانی چه میخواهم بهترینم؟

دلم میخواهد یک گوشه ی جمکرانت بنشینم! دور از همه ی آدم ها!هیچ نگویم، هیچ نشنوم، هیچ نخواهم، هیچ نخوانم!فقط نگاهت کنم و نگاهت کنم و نگاهت کنم...

آنقدر نگاهت کنم تا یعقوب شده و چشم سفید کنم برایت...مگر کم از یوسفی؟ مگر در هجرت کم از یعقوبم؟ یعقوب که هیچ! ایوب شده ام و دنیا از من بی خبر مانده! بگذار بی خبر باشند!فقط تو بدان!تو بخوان، تو بخند! من هیج میشوم و تو همه ی من باش!همه ی من باش!

دلم یک سکوت عمیق میخواهد، چشم در چشم... پر توقع شده ام؟ شاید چون تو خیلی سخاوتمند بوده ای...


نظر

خدا! اینجایی؟ خدا!ما را میبینی؟

خدا! میشود کمی چشمهایت را ببندی؟

خدا! میشود گوشهایت را هم ببندی؟

میدانم بد شده ام! میدانم دلت را میشکنم! میشود نگاه نکنی؟ با اینکه بد هستم اما از چَشمهایت خجالت میکشم...

خدا! نِگاهم نکن!

من از نگاهِ تو شرمگینم!

خدا! نگاهت را از این زمین بگیر!

این زمین دیگر دیدن ندارد...


میخواهم یک چیز را با خودم حساب کنم!

از همان دو دوتا های عقلی که میگویند...

کجا خدایی به خوبی خدای من پیدا میشود؟

خدایان مصر را خبر کنید... خدایان یونان را صدا بزنید... به روم بروید و خدایانشان را بیاورید... خدایان هند و چین و ماچین... اصلا هر که هر خدایی دارد رو کند... 

آپلو، رَع، آمیتیس، آتنا، هفاستوس، شیتا و....

هر چه خدا هست را بیاورید تا خودشان بگویند... 

بگویند خدایی آنها بهتر است یا خدای من؟

خدایی که خشمش رحمت است و عذابش حکمت... خدایی کخ لبخندش جود است و دلتنگی اش سخا؟ خدایی که نور هدایتش را در سیاهی گناه هم خاموش نمیکند! خدایی که انتقام نمیگیرد، دروغ نمیگوید، خوشگذرانی نمیکند! خدایی که نه غذا میخواهد نه خواب!خدایی که هر که را صدا بزنی جواب میدهد:جانم بنده ی من!

خدایی که زیباست، لطیف است، مهربان است، بخشنده است، داناست و...

خدایی که بدی ندارد! خدایی که اگر جهنم دارد، اگر عذاب دارد، پیش از ما اوست که درد میکشد! دردِ گمراهیِ یکی از بندگانش!

خدای من خوب خدایی است...

آپلو، آتنا، رَع، آمون، زئوس، هرا، ژوپیتر، یونو، ایریز، مارس... هر چه هستید، هر چه بودید... شما خدایی نمیدانید... من خدایی دارم که آفریدگار شما نیز هست...شمایی که نمیدانم از کجا آمدید اما گمانم خودتان هم در جهلِ بَشری مانده اید و نمیتوانید بگویید: خدایی تنها برازنده ی آن کسی است که خالقِ آسمانها و زمین است...

حالا از اینها که بگذریم، خدای من بهتر است یا خدایی که مست میشود؟ خدایی که نمیداند، خدایی که بر کنار میشود، خدایی که مادر دارد، خدایی زاده شده و خدایی که میزاید؟

خدایم را دوست دارم، چون یگانه است و بی نیاز... بی نیاز از من و هر آنچه آفریده...

دو بعلاوه ی دو میشود من و خدایم به توانِ تنهایی هایش...


یک روز لباسِ احرام به تن کردم... مُحرِم شدم... لبیک گفتم... طواف کردم... نماز خواندم... سعی صفا و مروه را دویدم... تقصیر کردم... بارِ دیگر طواف و نماز و عاشقی...

فکر کردم بزرگ شده ام... فکر کردم پاک شده ام... پاک میمانم...

نمی دانستم کعبه فقط نشانی از اوست تا اینکه یک روز...

یک روز در گوشه ی اتاقم، در کُنج خلوتِ زندگی ام، زیرِ سایه ی خدا، خدا را دیدم...

یک روز دیدم که خدا هست...

خدا در مکه نیست

خدا در اتاقِ من است...

خدا مِهمانِ من است...

درونِ من است.. 

خدا در کاخ نیست...

خدا منتظرِ نیست صدایش کنم...

خدا هست و نگفته میداند...

خدا هست و نخواسته میدهد...

خدا همیشه بود و من دنبالِ لباسِ احرام بودم...

من در اتاقم مُحرم شدم...

من پای سجاده ام دورِ خدا گشتم....

من از بدی هایم به سمتِ خوبی های خدا صفا و مروه دیده ام...

من دورِ زیبایی های ظاهری و طنازی را خط کشیدم و تقصیرشان کردن...

من زِشت نشدم...

من رنگِ خدا را میخواهم...

شاید امروز بی رنگ باشم

اما یک روز من رنگ خدا میشوم

من عاشقش گشته ام...

عجب عشقِ مبارکی...

اگر یک روز، بارِ دیگر هم مُحرم شوم... اگر در وادی بیت الله طواف عشق کنم، میدانم که نسیمِ رُکنِ یمانی از خود بهشت است... میدانم عطرِ کعبه از بهشت است... میدانم روضه ی رضوان خانه ی بانوی عشق است... میدانم که کجا بنشینم به نظاره ی بقیع...

میدانم که نگاهِ عاشقی با نگاهِ خودخواهی و خودبرتربینی فرق دارد...

خدا! مرا ببخش...

آمده ام بر درت ای مَحرَمِ اَسرارِ من...

آمده ام رخ بنمایی به من...


نظر

دلتنگی هایم را فاکتور گرفتم. اینکه نیامدی هم کنار همان فاکتورها... اصلا حواست به من هست؟ اصلا مرا به یاد داری؟ 

باز دارم هزیان میگویم! مگر میشود تو مرا به یاد نداشته باشی؟ مگر میشود تو دلتنگی هایم را نبینی! اصلا آن فاکتورهای کنار گذاشته پیشِ خودت هست! تمام دلتنگی هایم را میدانی! تمام داغی که بر دل دارم را میدانی! میدانی و نمی آیی؟

به خدایت بگو یک نفر یک گوشه چشم به راه نشسته! به خدایت بگو!همان که خوب خدایی میکند! بگو من خوب بندگی نکردم! بگو تو خوب تر خدایی کن! او را نشانِ منِ تنهای بی سامان بده! نشانی اش را گم کرده ام! گاهی در کوچه پس کوچه های مدینه، گاهی در مسجد کوفه، گاه در شط فرات، گاهی هم زیر سایه ی کاظمین و سامرا! گاه در پیِ پیدا کردنش تا مشهد الرضا دویده ام و گاه گوشه ی مسجد جمکران زانوی غم بغل گرفته ام!

میدانم که یک روز صدایت را خواهم شنید! میدانم یک روز نگاهت را خواهم دید! میدانم یک روز تو هم می آیی و من دیگر نیستم! 

وای بر من که تو بیایی و نباشم... آخر میدانی! دعای عهد خواندن من کجا و رسیدن به تو کجا! نه که به وعده ی خدا شک داشته باشم ها! ولی خوب میدانم که من لایقِ کنارِ تو بودن نیستم! فقط امیدم به کرامت شماست...