سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرک نویس من

شعر نمیگویم! شعر گفتن را دوست دارم... کاش شاعر شوم از برای دربارِ خداوندگار...
نظر

مقابلم ایستاد. سرم را پایین انداختم. تمام تنم میلرزید. دوست داشتم زیر گریه بزنم. نفسم بالا نمی آمد. هنوز حرف نمیزد. میدانست سکوتش بیشتر عذابم میدهد و هیچ نمیگفت. کاش داد میزد! دعوایم میکرد!خدایا چرا چیزی نمیگوید؟

لب هایش تکان خورد. فکر کنم فهمید که سکوتش دارد دیوانه ام میکند. صدایش آرام بود. همچون نسیمی در گندم زار می وزد، در گوشم پیچید. با تمامِ ترس هایم، با تمام اضطراب هایم، صدایش مرا به عرش میبرد. صدایش از خود بهشت می آمد. به گُمانم خودش هم از بهشت آمده است که شمیمِ بهشتی اش مرا از خود بی خود میکرد.

صدایش را گوشم که نه، دلم شنید. آرام و شِمرده شِمره گفت و مرا بیشتر شرمنده کرد: من نبودم چکار کردی؟ برای پیدا کردنم چکار کردی؟اصلا چقدر تلاش کردی که برگردم؟

دوست داشتم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد! دوست داشتم بمیرم!خدایا میشود الان مُرد؟ بدبختی ام این است که حتی مرگ هم راهِ چاره ی من نیست. او همه جا هست و این سوال را میپرسد.

تمام زندگی ام را شخم زدم. تمام زندگی ام را کنکاش کردم. تمام زندگی ام را زیر و رو کردم. خدایا!چه بگویم؟ چرا دستم خالیست؟ در تمامِ این سالها کاری نکرده ام برایش! الان که نگاهِ مردم نیست، الان که خود شیرین کردن جایگاهی ندارد!خودم که میدانم تمام کار هایم برای نگاهِ مَردم بود. خودم که میدانم فقط ظاهر سازی میکردم که منتظر هستم بازگردد! او هم میداند... میدانم که میداند... میداند که میدانم که میداند!

شرمنده و سر به زیر، با صدایی که به زور از دهانم خارج شد گفتم: ببخشید...

لبهایش به لبخندی غمگین باز شد. دلش را شکسته ام میدانم! هیچ کاری برایش نکرده ام! حتی خودم را درست نکرده ام. من پر از خطا و گناهم!

با همان لبخند غمگین و چشمهای پر اشک رفت... رفت و دلِ من هم رفت...

راستی! اگر مهدی زهرا (عج) مقابلم بایستد چه جوابی به این سوالش دارم؟ وای خدایا! من چه کردم در تمام این سالها که از عُمرم میگذرد؟ خدایا! رو سیاهی به ذغال ماند...


در ماتم حسین خاکستر نشین شدیم

پیراهن سیه به تن عجین شدیم

در آستان مطهرت شبیه خادمیم

بنگر عزادار اشرف اولاد آدمیم

این نغمه از بهشت برین گشته مرتشع

ای جامع جوانب ایوب مُرتفع

بعد از دو ماه عزای حسین و برادرش

یک دست پوشیده سیه بهر ماتمش

از بس خدا دلش خون شدست هم

آرامش و قرار همه بی قرار و کم

ای روزهای گذشته سفر کنید

از آبروی رفته ی خود بی خبر کنید

این روز ها عرش خدا هم مزیّن است

بر نام آسمانی احمد مُهَیمَن است

داغی که بر دل دنیا نشسته است

با رخصت از خدای خودش هم شکسته است

پیراهن عزای خودت را رها نکن

در گوشه ی صندوق خانه فنا نکن

بعد از دو ماه گریه و عزا

در حجله هیات عشاقِ در خفا

بگذار لباس سیاه در بَرِ کفن

تا آبرو شود آن گریه بر حسن

سید نباش، سبز به تن کن که موسم است

آماده باش نوبت اشعار میثم است

دستی بزن که صور دمیدست بر جهان

جانِ برون رفته به عالم شده جوان

کسرا به لرزه و خاموش آتشی

مسجودِ عرشِ خدا به شوکتی

فریاد زد عزازیل و الفرار

ای وای رسیده موسم الحذار

 


نظر

بانوی شهر قم به خجالت نشسته ام

من در بقیع تو به زیارت نشسته ام

من بوده ام مجاورت اما خجالت است

گشتم مسافر و به ارادت نشسته ام

آواز قمریِ حرمِ تو شنیدنیست

وقت نقاره گوشه ی صحنت نشسته ام

پیچیده زمزمه در حرم شفا داده ای بسی

در گوشه ی حرم به شفاعت نشسته ام