سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرک نویس من

شعر نمیگویم! شعر گفتن را دوست دارم... کاش شاعر شوم از برای دربارِ خداوندگار...

تقویم را ورق زدم... شاید تقویم حافظه ی تاریخ باشد... مثل یک روز که ده محرم است...یک روز بیست و یک رمضان... یک روز هفده ربیع... یک روز بیست و شش ربیع الاول...

بیست و شش ربیع که روز نوشاندن جامِ زهر به حسن مجتبی (ع) سلام است... صُلحِ امامِ مظلومِ ما با جام زهری که به او نوشاندند... شاید امام حسن (ع) هفتاد و دو یار هم نداشت که عقب کشید...شاید او بود و حسینش و پسرانِ ام البنین!گَمانم حسن (ع) غریب تر از برادرش بود...

گاهی معنای صُلح غربت باشد...


دلم برایت تنگ است خدا! من آنقدر عارف نیستم که تو را با چشم دل ببینم! میشود بیایی اینجا؟ مقابلِ من! من نگاهت کنم و بمیرم! چرا تو را در زندگی ام کم دارم؟ تو در همه جا هستی و من عاجز از لمس وجودِ خداییت... من تو را میخواهم... دلتنگ تو ام خدای خوبم...


گاهی چمدانم را در دست میگیرم و قدم در خاطراتم میگذارم... روزهایی که گاهی خوب و گاهی بد، گذشت...در حوالی خاطراتم، گاهی عطر یاس می آید و گاهی بوی لجنزار...

بعد گوشه ی تاریکِ خاطرات مینشینم و حساب کتاب میکنم... باز هم بوی لجنزار بیشتر است از عطر یاس ها...

خودم میدانم آخرِ کارم، جایم کجاست... باز هم دل به امیدِ لطفِ تو دارم...


هذا یَوم الجمعه و هُو یومک یتوقع فیه ظهورک...

دیدی؟ اصلا خودت گفتی امروز انتظار ظهورت را داشته باشم! من منتظرم! اصلا مگر قول ندادی بیایی؟ 

دوست دارم پاهایم را به زمین بزنم و بلند بلند گریه کنم! بعد نِق بزنم پاهایم را محکم به زمین بگوبم و بروم یک گوشه به حالت قهر بشینم! مثل بچه ها که جلوی مغازه ای می ایستند تا برایشان آن اسباب بازی را نخری آشتی نمیکنند!

من هم میخواهم قهر کنم و یک گوشه بنشینم! چرا نمی آیی؟ اصلا خدا قول داده است!این همه سال رفته ای و با ما قهر کرده ای چرا؟اصلا ما بد!تو که خوبی بیا! من از دست خودم خسته ام!تو را می خواهم!تو همه ی نداشته های منی...


نظر

همیشه که غروب جمعه دلگیر نیست... هر روز که تو نمی آیی دلگیر است...اصلا تمام روز ها و ساعتهایی که نیستی دلم میگیرد... مگر میشود؟ غروب باشد، باران باشد، پاییز باشد و تو نباشی؟ تمام دقیقه های نبودنت دلگیر و سرد است... این یک عادت نیست... یک باور نیست... یک غم عجیب است... یکهو، بی هوا، دلتنگ میشوم برایت آقای کوچه های مدینه...