سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرک نویس من

شعر نمیگویم! شعر گفتن را دوست دارم... کاش شاعر شوم از برای دربارِ خداوندگار...
نظر

گاهی خیال میکنم خیلی از دنیا عقب هستم... انگار همه با زبان مریخی ها حرف میزنند... آخر من این کلمات خارجکی را نمیفهمم! میفهمم ها! دلیل استفاده اش را نمیفهمم! از این فالوور گفتن ها و لایک کردن ها سر در نمی آورم! اهل اینستاگرام و تلگرام و فیسبوک و لاین و اِل و بِل هم نیستم! چیزی بخواهم بفرستم یک ایمیل که سالهاست دارد خاک میخورد و یک وب نویسی که قریب به ده سال است جزو روزمرگی هایم شده... 

تو هم فکر میکنی خیلی عقب افتاده ام؟ آخر از بازی نهنگِ نمیدونم چی چی خبر ندارم! کلا بازی موبایلی و کامپیوتری را دوست ندارم...  ماهواره نگاه نمیکنم و سریال های ترکیه ای را دنبال نمیکنم! تهِ تهِ فیلم دیدن هایم همان پایتخت و اخراجی ها و اینهاست... 

تو هم فکر میکنی از دنیا عقب مانده ام؟ چه اشکال دارد من هم مثل مادربزرگ میل و قلاب دست بگیرم و شال و کلاه و لیف و رومیزی ببافم! میگویی عقب مانده ی بی کلاسم؟ خب بگو! من دوست دارم هدیه هایم کار دست باشد! من دوست دارم ساعت ها کتاب بخوانم و کتاب هدیه بدهم و هدیه بگیرم! من دوست دارم آبگوشت و قرمه سبزی و کشک بادمجون بپزم و از آشپزخانه ام عطر چای بهارنارنج بیاید! من دوست دارم صبح ها خانه را آب و جارو کنم و ظهر ها به همسرِ خسته ام لبخند بزنم و سفره ی نهارم را با ترشی هایی که خودم گذاشته ام زینت کنم! دوست دارم قابلمه هایم مسی باشند! جمعه ها نان بپزم و بخندیم و بگوییم: ساده بگم دهاتی ام! من پنیرِ گوسفندیِ محلی را بیشتر از پنیر های کپک زده و گران قیمنِ فرانسوی دوست دارم! 

میگویی خیلی عقب مانده و اُمل هستم؟ خب بگو! من لباسهایم را خیاطی میدوزد که دستهایش نشان از کار و تلاشِ یک عمر با سیلی صورت سرخ کردن دارد! نه جنسِ تُرک دوست دارم نه آخرین مُدِ فرانسه! 

می گویی دیوانه است؟ از قرونِ وسطا آمده؟ نه از قرونِ وسطا نیامده ام! من از قلبِ ایران هستم! برای همین یخچالم ایرانیست! برای همین فرشِ خانه ام ایرانیست! برای همین سفره ام حصیر است! برای همین جانمازِ ترمه ام عطرِ یاس دارد...

بگو به من هر چه میخواهی... من یادم نمیرود میرزاکوچک خان را که اشراف زاده بود و زیرِ بارِ خفتِ دستان انگلیسی نرفت... من رئیس علی دلواری را دوست دارم... به سربداران افتخار میکنم.... من از نسلِ کاوه ام نه ضحاک...


نسیمی از بهشت تو رسیده... نسیمی پر ز عطرِ یاس و نرگس... تمامِ فخرِ قم نازِ تو بوده... تمامِ شعر ها عطرِ تو بوده... بیا لبخندِ گلهای بهاری... بیا دریای رحمت های نوری... بیا تا گنبدت شمعی شود نور... که تو خورشید این شمس الشموسی...

(پریشانی های ذهن خسته) 

 


هیاهویی به پا شدست. گقته اند نزدیک است و تا ساعاتی دیگر میرسد. همه بی تاب هستند. هر کسی به کاری مشغول است. آنقدر آمدنش همه را خوشحال کرده که از بی خبر آمدنش گِله نمیکنند. بالاخره عمه است دیگر... دلِ آدم برایش تند تند تنگ میشود...

عمه ام مهربان است! لبخند هایش زیباست! با اینکه مجرد است و بچه هم ندارد، اما وقتی می آید همه بچه ها شادی میکنند! خیلس نماز هم می خواند! اما بچه ها از لای در نمازش را هم تماشا میکنند و خسته نمیشوند! میداند که چقدر دوستش داریم!

فقط نمیدانم چرا گاهی درد میکشد... فکر کنم عمه مریض شده... بغض میکنم! همه بغض میکنند... عمه آمد ولی مریضش کرده اند... عمه جان! زود خوب شو!

مقدمت مبارک است به شهر قم! همیشه مبارک بوده ای و فخر کویرِ کوچک قم! امروز عمه ی امام جواد (ع) شهر ما را مفتخر به قدومش نمود!مبارک باد این روز و مبارک باد این شهر که زایر هر روزه اش یاسِ نرگس است...


یک روز تصمیم گرفتم او را به خانه ام دعوت کنم! چه بشور بساب ها که نکردم! چه غذا ها که نپختم! برای پذیرایی انواع و اقسام میوه های فصل و غیر فصل، آجیل و شیرینی از خشک تا تر و... خسته ات نکنم، هزار و یک جور خوردنی...

بهترین لباس موجود در بازار و بهترین آرایش و عطر فرانسوی اصل و خلاصه هزار یک جور رسیدگی به خود....

میز شام چیده شده و چند خدمتکار مسئول رسیدگی به کارها و پذیرایی تا من و او لحظات خوبی داشته باشیم...

وقتی زنگ پنت هوسم به صدا در آمد، تنم لرزید...

وارد که شد، گوشه ی چهارردیواری کوچک، روی زمین نشست. آنقدر با مهربانی استکان لب پریده را برداشت و چای بهارنارنجِ حیاطِ خانه را که خودم خشک کرده بودم نوشید که جان گرفتم. دست که در سفره ی نان و پنیرم برد، اشتهایش مرا متعجب کرد!جوری میخورد که انگار تا حال به خوبی این غذایی نخورده است...

لباسهایم آنقدر کهنه و نخ نما بود که خیس عرق شدم از شرم و او لبخند به لب داشت! خانه بوی نم و کهنگی میداد و گاهی بوی فاضلاب از کوچه به درون خانه می آمد...

پرسید راضی هستی؟

گفتم الحمدالله

لبخند زد و برخواست....

گفتم یک استکان چای دیگر؟

گفت مگر برای صبحانه ی فردایت نیست؟

گفتم تا فردا! مهمانی! بمان!

گفت من که همیشه ایجا هستم!مگر بدون من بوده ای؟

لبخند زدم و لبخند زد...

خدا رفت و خانه ی کوچکِ پر از نورِ خدا زیبا تر از هزاران پنت هوس شد و عطر بهشت از آن اتاقک نمور تا صاحب الزمان رسید و آقا فرمود: بوی بهشت را از جانب... 

از خواب پریدم... نگاهی به خانه ام کردم... خدا کجایش بود؟

فریاد زدم: خدا کجایی؟


گاهی خودم را به جای مادرم، حوّا میگذارم...من چقدر از چیز های که خدا گفتت دوری کن، دوری کرده ام؟ چطور به خودم حق میدم اما به مادرم نه؟ اصلا تقصیر او نبود!او نمونه ای از رفتار ما بود... دخترانی حرف گوش نکن!

تا به حال خودت را جای پدرت، آدم گذاشته ای؟ وقتی عشقت، همسرت، تنها رفیقت در چشمانت نگاه کند و سیبِ درختِ باغِ همسایه را طلب کند، چه میکنی؟ از دیوار بالا میروی، از بلند ترین شاخه، زیبا ترینش را میچینی وفرار میکنی! آدم نمونه ای از رفتارِ پسرانش بود! پسرانی حرف گوش کن!

چقدر جالب! هر روز، هزاران نفر از ما آدم و حوّا میشویم! فقط کسی نمیفهمد! فقط میگوییم پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت... من هر روز فردوس برین را به چه میفروشم؟ به لبخندی؟ به نگاهی؟ به ریالی؟ به دلاری؟

تقصیر مادرم نبود...

تقصیر پدرم هم نبود...

سیب، انتخابِ همه ی ما بود...