سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرک نویس من

شعر نمیگویم! شعر گفتن را دوست دارم... کاش شاعر شوم از برای دربارِ خداوندگار...
نظر

سلام خدا!من هستم!مزاحمِ همیشگی ات!باز شب شد و من و ماه تنها ماندیم!چه میگفت آن شاعرِ خوش آوازه؟ بگفت دیوانه از مَه دور، بهتر!

خب من و دیوانگی و ماه هر سه مهمان توایم و تویی که تنها در اوجِ تنهایی ها، در اوجِ خستگی ها، در اوج نداری ها، در اوج دیوانگی ها و اصلا در تمام اوج هایی که جانم را میگیرد. برایم میمانی!

و من چه بد میکنم که در اوج خوشی ها، در اوج دارندگی ها، در اوج برازندگی ها و در تمام اوج هایی که مغرور و سرخوشم کرد، بیادت نماندم!

خدا!برای این دیوانه وقت داری؟حتما وقت داری که ماه را سراغم فرستادی!آخر فقط تو میدانی که من و ماه چه شب هایی را باهم دیوانگی کردیم!دیوانگیمان را برایت آوردیم و خندیدی و از لبخند تو عشق در جانم ریشه کرد...

خدا!عاشقتم هستم! آنگونه که مجنون شیفته ی لیلا شد... مثل فرهاد به کوه افتادم! خدا! عشقت را از من نگیر! من و ماه به امید این عشق دیوانگی میکنیم!

خدا!عاشقت هستم!از آن نوعِ من و تویی! آنی که فقط تو میدانی و من و ماه!