سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرک نویس من

شعر نمیگویم! شعر گفتن را دوست دارم... کاش شاعر شوم از برای دربارِ خداوندگار...
نظر

دلتنگی هایم را فاکتور گرفتم. اینکه نیامدی هم کنار همان فاکتورها... اصلا حواست به من هست؟ اصلا مرا به یاد داری؟ 

باز دارم هزیان میگویم! مگر میشود تو مرا به یاد نداشته باشی؟ مگر میشود تو دلتنگی هایم را نبینی! اصلا آن فاکتورهای کنار گذاشته پیشِ خودت هست! تمام دلتنگی هایم را میدانی! تمام داغی که بر دل دارم را میدانی! میدانی و نمی آیی؟

به خدایت بگو یک نفر یک گوشه چشم به راه نشسته! به خدایت بگو!همان که خوب خدایی میکند! بگو من خوب بندگی نکردم! بگو تو خوب تر خدایی کن! او را نشانِ منِ تنهای بی سامان بده! نشانی اش را گم کرده ام! گاهی در کوچه پس کوچه های مدینه، گاهی در مسجد کوفه، گاه در شط فرات، گاهی هم زیر سایه ی کاظمین و سامرا! گاه در پیِ پیدا کردنش تا مشهد الرضا دویده ام و گاه گوشه ی مسجد جمکران زانوی غم بغل گرفته ام!

میدانم که یک روز صدایت را خواهم شنید! میدانم یک روز نگاهت را خواهم دید! میدانم یک روز تو هم می آیی و من دیگر نیستم! 

وای بر من که تو بیایی و نباشم... آخر میدانی! دعای عهد خواندن من کجا و رسیدن به تو کجا! نه که به وعده ی خدا شک داشته باشم ها! ولی خوب میدانم که من لایقِ کنارِ تو بودن نیستم! فقط امیدم به کرامت شماست...