سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرک نویس من

شعر نمیگویم! شعر گفتن را دوست دارم... کاش شاعر شوم از برای دربارِ خداوندگار...

صبح روز بعد او مرا به بیمارستان برد. آزمایش گرفتند و به خانه برگشتیم. صبحانه را برایم آماده کرد و گفت: من باید برم. خیلی کار عقب افتاده دارم. به چیزی دست نزن، خودم میام غذا درست میکنم. مواظب خودت باش، اصلا یکم بخواب.

دراز کشیدم و او را تماشا کردم که لباس عوض کرد. عمامه اش را که گذاشت زمزمه کرد: خدایا مرگ ما رو شهادت در راه خدمت قرار بده و روزی امروز ما کن.

ناگهان نشستم و بلند گفتم: خدا نکنه.

نگاهم کرد. متعجب بود. انگار برایش حرفم عجیب می نمود.

گفت: چرا؟

سرم را پایین انداختم و به گلهای قرمز قالی نگاه کردم: من طاقتش رو ندارم. بدون شما چکار کنم؟

او هم سرش را پایین انداخت و مدتی به فکر فرو رفت. ساید فکر میکرد باید با من چکار کند. کاش او را بیشتر می شناختم. کاش او را زودتر می شناختم.

آرام خداحافظی کرد و رفت.

چشم هایم را بستم و او را تصور کردم. قد بلندی داشت. لاغر اندام و کشیده. صورتش معمولی بود با آن ریش پر پشت و مرتبش. نه گندمگون بود و نه سفید. شاید اگر کت و شلوار مشکی می پوشید، ریش هایش را می زد، بجای سر به زیر راه رفتم با غرور و راه می رفت و دنیا را از پشت عینک آفتابی نگاه می کرد، تمام دختران شهر برایش غش و ضعف می کردند. اگر شیخ ساده محله ما نبود، می توانست جنتلمن یک قصه در بالاترین نقطه شهر باشد ولی آنوقت با من ازدواج می کرد؟

با فکر کردن به او خوابیدم و با صدای باز شدن در خانه چشم گشودم. لباسهایش خاکی بود. سریع بلند شدم و به سمتش دویدم: چی شده؟

لبخندی زد و گفت: سلام خانوم. شما هم خسته نباشید. ممنونم.

با همان لبخند لباسهایش را کند و آویزان کرد. بعد دست و صورتش را در روشویی کوچک درون سرویس بهداشتی شست و با حوله ای که دم درش به دیوار وصل بود، خشک کرد.

گفتم: سلام. خسته نباشید، حالا بگید چی شده.

دستمالی نمدار کرد و لباسش را روی زمین پهن کرد و شروع به پاک کردنش کرد: چیزی نیست. یک بنده خدایی حواسش نبود، خاک ریخت روی لباسم. منم کمکش کردم کارش رو زودتر تموم کنه.

فهمیدم کسی قصد آزارش را داشته و او با مهربانی ذاتی اش، به او کمک کرده است.

مقابلش روی زمین نشستم و گفتم: چرا وقتی اذیتتون می کنن باهاشون مهربونی می کنید. این مردم تا از کسی نترسن، بهش احترام نمی ذارن!

با ناراحتی به چشم هایم خیره شد و گفت: یعنی مردم رو اذیت کنم که بهم احترام بذارن؟

لباس را برداشت و به تن کرد: میرم نماز.

سریع بلند شدم: منم میام.

همراهش از خانه به سمت مسجد می رفتیم که زنی صدایش زد: شیخ!

ایستاد و من هم ایستادم. به سمت زن که از پشت صدایمان می زد برگشتم. زن جوان و زیبایی بود. دلم یک جوری شد.

زن دوباره گفت: شیخ.

به او نگاه کردم که چشم هایش را بسته و ایستاده بود.

زن دوباره گفت: آقا شیخ نگاهم نمی کنی؟

او چشم هایش را محکم بسته بود. زن درست پشت سرش بود: نگاهم نمی کنی حسین؟

او با صدای پر دردی گفت: صدام بزن! باز هم صدام بزن!

زن آرام و گوشنواز گفت: حسین!

او برگشت و دختر در آغوشش پنهان شد. اشک صورت او را پر کرده بود و دختر هم هق هق می کرد. فقط می گفت: برگشتی؟ خدایا شکرت! بر‌گشت! خدایا شکرت.

قلبم فشرده شد. پاهایم خشک شده بود. نه توان حرکت داشتم نه حرف زدن.

صدای مردی آمد: بسه دیگه. مردم دارن تماشاتون می کنن! حیثیت شیخ محله رو بر باد دادی خانوم!

او سرش را از روی سر زن بلند کرد و به مرد نگاه کرد. من هم نگاهش کردم. شیخ جوانی بود، با لبخندی بزرگ: خوش آمد نمیگی؟

او لبخند زنان گفت: باید گردنت رو بشکنم!

بعد زن را با بوسه ای که روی سرش گذاشت رها کرد و شیخ را در آغوش گرفت: خوش اومدی داداش!

زن به من نگاه کرد. لبخندی زد و گفت: چیزی نیست خانوم. بفرمایید.

فکر می کرد من رهگذر هستم و می خواست مرا از جمعشان دور کند.

شیخ به ما نگاه کرد. به سمت من آمد و دستش را پشت شانه ام گذاشت و با لبخند محجوبش گفت: ایشون مهلا خانوم همسرم هستن.

خنده از لبهای زن رفت: زن گرفتی؟

اشک چشم هایش را پر کرد: چرا صبر نکردی من بیان؟

شیخ جوان دست زن را گرفت و شیخِ من، با نگرانی گفت: نبودی! ردی ازتون نبود! شما ما رو رها کردید و رفتید. من خیلی منتظرت بودم.

حس بد در جانم رشد کرد و تمام وجودم را گرفت.

زن جلو آمد، دستش که درون دست شیخ جوان بود، کشیده شد. به او نگاه کرد و گفت: می خوام تبریک بگم.

مظلومانه گفت. حتی دل من هم برایش سوخت.

مرا در آغوش گرفت و گفت: مبارکت باشه. مبارکتون باشه. خوشبخت بشید به حق حضرت مادر.

همانطور که مرا در آغوش داشت به شیخ گفت: مبارک تو هم باشه بی معرفت. خوشبخت شو عزیزم!

شیخ گفت: بی معرفت نباش دیگه. اینجوری که حرف می زنی آدم دلش می خواد بمیره.

آرام گفتم: خدا نکنه.

چون هنوز در بغل زن بودم، صدایم را شنید و خندید. اول بلند و بی پروا، بعد دستش را روی دهانش کوبید و بی صدا خنده اش را ادامه داد. مرا رها کرد و بعد از اتمام خنده اش گفت: معلومه دوستت داره ها!

من سرخ شدم و شیخ متعجب نگاهمان می کرد.

زن گفت: اونجوری چشمهات رو گرد نکن واسه من! تعجب نداره! فوری گفت خدا نکنه! پس دوستت داره دیگه!

شیخِ من لبخند خجولی زد و سرش را به زیر انداخت.

زن شاکی گفت: تو چطوری این همه عوض شدی ولی من هنوز عوض نشدم! ببین چطوری سربزیر و آقا و نجیب شده! یکی نشناسه این رو فکر میکنه از اول اینجوری بود!

صدای اذان از گلدسته های مسجد بلند شد و شیخ حسین گفت: اذان رو گفتن. بریم برای نماز.

آن شیخ دیگر گفت: ما رو به خانومت معرفی نمی کنی؟

او به من نگاه کرد و گفت: ببخشید خانوم! این خانوم که میبینی خواهرم مهتاب و شوهرش شیخ سعید هستن. هوای خواهرشوهرتون رو داشته باشید تا بعد نماز که خودم در خدمتشون باشم!

مهتاب هر دو دستم را گرفت و صورتم را بوسید: خوشبختم از آشنایی با تو. امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم.

من هم آرام تشکر کردم که گفت: تو چقدر آرومی دختر! به حسین نمی خورد سراغ چنین دختری بره! بگو ببینم چکار کردی دلش رو بردی؟

با هم به سمت مسجد می رفتیم و او حرف می زد: آخه حسین خیلی شیطونه. اذیتت نمی کنه پر سر و صداییش، شیطنت هاش؟

متعجب کنم: شیخ اصلا اینطوری نیستن. درسته تازه ازدواج کردیم اما یک سال میشه که به این محل اومدن! از دیوار صدا در میاد، از ایشون نه!

یاس متعجب گفت: مطمئنی درباره یک نفر حرف می زنیم؟