سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرک نویس من

شعر نمیگویم! شعر گفتن را دوست دارم... کاش شاعر شوم از برای دربارِ خداوندگار...

گفتم: نه، همه نه‌.

در یخچال را باز کردم و تخم مرغ ها را به زینب دادم. خدا را شکر نان در خانه داشتیم. امروز صبح برای صبحانه نان تازه خریده بود. یادم آمد، دیشب که دید نان نداریم و من به او نگفته ام، خیلی ناراحت شد و گفت: هر چه نیاز داری به من بگو، شما الان دیگه خانم خونه ای!

و من خانم خانه او بودن را دوست داشتم.

تابه را روی گاز گذاشتم تا داغ شود. تابه دو دسته ای که قبلا تفلون داشت اما الان همه روکشش رفته و سفید بود.

داغ که شد، روغن ریختم.

خیالم پر کشید به روزی که او آمد. میان داد و دعوا و کتک خوردن های من برای او. خواهر بزرگترم مرا دیده بود که دم مسجد ایستاده ام و او را نگاه میکنم. آخر او با همه فرق داشت. نمی دانم چرا به من حق نمی دادند که او را نگاه کنم. که محو او شوم. او خیلی خدایی بود. شاید از خدایی بودنش می ترسیدند که از او دوری می کردند. دیده بودم که آزارش می دهند. اما او صبور بود. هر بار که عمامه اش را می انداختند زمین و به او می خندیدند او خم میشد و آن را بر می داشت و خاکش را می تکاند، بوسه ای بر آن می زد و دوباره سر می کرد.

آن روز پدرم با شنیدن اینکه چند باری شیخ را نگاه می کردم، قیامت به پا کرد. در آن میان هم دوباره خواهرم بحث خواستگاری پدر شوهرش را مطرح کرد و پدرم پایش را در یک کفش کرد که فردا عقدش میشوی تا لکه ننگ را پاک کند.

من لکه ننگ نبودم‌. من فقط او را نگاه می کردم که چقدر رنگ خدا دارد. چیزی که در محله ما نبود. اینجا آدم های بدش بیشتر از خوب هایش بودند.

من گریه می کردم که در کوچک حیاط زده شد. حیاط خانه ما کلا چهار متر در یک متر و نیم بود. شبیه یک راهرو که سقف ندارد. انتهایش دستشویی و حمام بود و سمت راستش در خانه بود. خانه دو اتاق بود که تمام دیوار تا سقفش ترک داشت. 

او از پشت در گفت: یاالله. صاحب خونه..پدرم با عصبانیت در را گشود و گفت: امرت؟

او لبخند زد و گفت: سلام. برای امر خیر مزاحم شدم.

پدرم گفت: ما تو این خونه کسی مناسب شما نداریم.

او گفت: اگه اجازه بدید صحبت کنیم. دم در بده، مردم جمع شدن. احترام شما و دخترتون بیشتر از این حرف هاست.

پدرم از احترامی که او گذاشت، کمی باد به غبغب انداخت و از جلوی در کنار رفت. پدرم داد زد: زن! مهمون داریم‌.

در حیاط ایستاده بود‌ با جعبه ای شیرینی و دسته گلی کوچک که روی جعبه بود. جعبه را به سمت پدر گرفت و گفت: بفرمایید.

پدرم با یک دست جعبه را گرفت و گفت: بریم تو.

احترامی برای او قائل نبود و من این را از نوع حرف زدنش خوب می فهمیدم. گوشه اتاق خودم را بغل کرده بودم و صورتم از رد اشک خیس بود. آمدن او گریه و دردها را از یادم برده بود. 

پدرم با تحقیر حرف می زد و او با احترام. او از نجابت من می گفت و پدرم از اینکه قول مرا به کسی داده.

نمی دانم چرا نرفت اما ماند و با شیربهای سنگین پدر موافقت کرد. ماند و شرط های پدر را قبول کرد. از ندادن جهیزیه تا نگرفتن عقد. پدر سراغ خانواده اش را گرفت و او گفت: شرایط اومدنشون نبود. و پدر گفت: بی پدر مادری پس؟

خوشحال شد انگار. اما او گفت: نخیر، سایه شون روی سرم هست شکر خدا، شرایط اومدنشون فراهم نبود.

فکر کنم پیر و از کار افتاده هستند. شاید زمین گیر‌ هر چه باشد مهم نیست. برای من مهم نیست.

نمی دانم این مبلغ بالای شیربها را از کجا آورد و داد. صبح فردا که دنبالم آمد برای آزمایشگاه، پول را به پدرم داد.

همراه مادرم به آزمایشگاه رفتیم. بعد از آزمایشگاه صبحانه ما را جگرکی برد تا جواب آماده شود. جواب را گرفت و به سمت محضر رفتیم. نزدیک محضر بودیم و مغازه ها یکی یکی باز می شدند. مقابل مغازه ای ایستاد. ما هم ایستادیم. به مادرم گفت: ببینید اینجا لباسی مناسب برای عقد دارن؟

مانتو فروشی بود. این مغازه بهترین لباسهای محله های اطراف را داشت. آنقدر گران بودند برای امثال ما که فقط گاهی نگاهش می کردیم.

وارد شدیم. فروشنده به ما محل نمی گذاشت‌. امثال ما زیاد برای تماشا می آمدند. مانتوی سفید زیبایی چشم هایم را خیره کرد. دستم را به سمتش دراز کردم که لمسش کنم که فروشنده گفت: دست نزن، کثیف میشه خانم.

دستم را با خجالت پس کشیدم که او جلو آمد و مانتو را برداشت و گفت: این رو سایز خانم بیارید لطفا.

خانم فروشنده بلند شد و گفت: رنگ دیگه میدم بپوشه، اندازش بود سفید بو ببره.

او گفت: نه! لطفا همین رنگ.

فروشنده با بدخلقی مانتو را سمتم گرفت و گفت: کثیف بشه مجبورید بخرید چه اندازتون باشه چه نباشه.

خجالت زده به او نگاه کردم. به من نگاه نمی کرد اما تردیدم در رفتن را که دید گفت: دیر میشه، برید پرو کنید.

مانتو در تنم زیبا بود. در اتاق پرو را زدند. مادرم یک روسری بزرگ سفید به دستم داد. همراه یک شلوار راسته گشاد سفید.

لباس ها نرم و زیبا بودند. عجیب تغییر کرده بودم.

او همه را حساب کرده بود و من با همان لباس ها، به محضر رفتم. خواهرم همراه پدرم آمده بود. شناسنامه ها را به عاقد دادند و من روی صندلی نشستم. 

آلا خواهر کوچکم خوشحال بود. او برای من خوشحال بود. پلاستیکی به دست مادرم داد و مادرم چادر عقد خودش را بر سر من انداخت. بوسه ای بر صورتم زد و آرام زیر گوشم گفت: این مرد تو رو خوشبخت می کنه.

عقد را خواندند و من بله گفتم. 

آلا دست زد و شادی کرد. مرا بغل کرد و بوسید و بعد از جیبش چیزی در آورد و مقابل من و او گرفت. او لبخند زد و گفت: عجب خواهر زنی دارم من!

آلا گوشه لبش را گزید و گفت: بدلیه.

و فوری اضافه کرد: رنگش نمیره ها!

او لبخند زد و گفت: مهم اینه که به وقتش رسوندی. 

آلا را سمت خودم کشیدم و آرام زیر گوشش گفتم: پولش رو از کجا آوردی؟

آلا آرام گفت: از دوستام قرض کردم. بعدا بهشون میدم.

پدرم از محضر رفته بود‌ همان وقتی که امضا کرد، رفت. مادرم را هم می خواست ببرد که با التماس هایش گفت: زود بر می گردی.

حالا که پدرم نبود، همه راحت تر بودند انگار.

او دست در جیبش کرد و چند تراول به سمت آلا گرفت. آلا متعجب نگاهش کرد.

او گفت: مگه کسی که حلقه ها رو میاره، شادباش نمی خواد؟ بگیرش دیگه!

آلا لبخند زد و تراول ها را گرفت و ذوق زده به هوا پرید. شالش به هوا رفت و از سرش افتاد، خجالت زده دوباره سر کرد و سعی کرد موهایش را بیشتر بپوشاند. 

او از میان سفره عقد ظرف حلقه ها را برداشت و به سمت آلا گرفت تا حلقه ها را داخلش بگذارد. از لحظه ورودمان زنی مشغول عکس و فیلم گرفتن با گوشی مدل بالایش از ما بود. حالا جلو آمد و گفت: تبریک میگم. بذار از حلقه ها عکس بگیرم.

از او پرسیدم: این خانوم کیه؟

او گفت: منشی محضر، ازشون خواهش کردم عکس و فیلم بگیره. آخه گوشی خودم دوربین نداره‌.

اصلا فکرش را هم نمی کردم او چنین موبایلی داشته باشد که دوربین ندارد! این روزها همه بهترین مدل ها را دارند حتی در محله ما!

البته پدرم اجازه داشتن موبایل به ما نمی داد و خواهر هایم بعد از ازدواج موبایل دار شده بودند. حتی چندین ماه در سختی زندگی کردند تا بهترین مدل را بخرند.

مادرم از او معذرت خواهی کرد که حتی برایش حلقه هم نخریده است و او حلقه های دست آلا را نشانش داد و گفت: خریدید که! من نخریدم که انشالله می خرم.

حلقه را درون انگشت حلقه ام گذاشت و آلا جیغ و دست و شادی کنان، محضر را یک تنه پر از شادی کرد. من هم حلقه را در انگشتش گذاشتم. حلقه را نگاه کرد و گفت: اندازه هم هست! خدا رو شکر.

بعد از محضر گریه ام گرفت. باید چه می کردم؟ به خانه او بروم؟ دلم برای مادرم تنگ شد از همین حالا.

او گفت: چرا گریه می کنید؟

مادرم گفت: مواظبش باشید لطفا.

او متعجب گفت: چرا اینجوری می گید مادر؟

مادرم از مادر گفتنش لبخند زد و گفت: باید بریم خونه. نمی تونیم بیایم تا خونتون.

او لبخند زد و گفت: شما برید خونه، من میرم نهار بگیرم بیام. به خانواده زنم باید ولیمه بدم. نمیشه عروس رو همینطوری برد که. البته هر چند نفر می خواید نهار دعوت کنید. برای سی نفر غذا بگیرم بشه؟

مادرم نگران پدر بود اما دلش نمی آمد مرا غریبانه به خانه بخت بفرستد. دل را به دریا زد و گفت: بیست تا بسه. خواهر هاش رو بگم بیان با دو سه تا دوستاش رو.

شیخ گفت: من سی تا میگیرم، اگه بیشتر شد، به من زنگ بزنید که اضافه کنم. 

همراه ما تا سر کوچه آمد و چند کیسه بزرگ میوه خرید. چند جعبه شیرینی. همه را به پیرمرد ارابه داری داد تا خانه ما بیاورد. دیدم که به مادرم سفارش کرد از میوه ها و شیرینی به پیرمرد بدهد.

مادرم گفت: چهارتا کیسه بود، خودمون می بردیم دیگه!

او گفت: ببخشید، زحمت شستن و چیدنش با شماست. اگه دیر نمی شد نهار، خودم میومدم میشستم.

تا خانه مادرم از کمالات او گفت و قربان دامادش رفت‌‌.

پدر وقتی میوه ها و شیرینی را دید، برزخ شد اما وقتی فهمید نهار هم در راه است و همه را او خریده و همسایه ها را هم دعوت کرده است، لبخندی زد و لباس های خوبش را پوشید و بالای خانه نشست.

خواهر هایم آمدند. مهمانها که چند همسایه بودند آمدند. مهمانها زیاد شده بودند و مادرم مجبور شد به او زنگ بزند و با خجالت بگوید: چهل و پنج نفر مهمون داریم. بخدا من نگفتم، خیلی ها خودشون اومدن. 

و او خوشحال شد و گفت: خدا رو شکر. نگران بودم که جشن خوبی نشه. من غذا رو سفارش دادم که بیارم. الان هم شربت و یخ میخرم میارم. قابلمه بزرگ دارید؟

خانه ما زن ها بودند و خانه همسایه مرد ها. اصلا فکرش را هم نمی کردم چنین جشنی برایم بگیرد. وقتی آمد، دسته گل کوچک و قشنگی به دستم داد که مرا بیشتر شبیه عروس ها کرده بود. مولودی خوان آمد و جشن تا ساعت سه بعدظهر ادامه داشت. دیدم که یک بار دیگر چند جعبه شیرینی آورد و به مادرم داد. 

بیشتر از دل من، دل مادرم بود که شاد شده بود. شنیدم که خواهر هایم غر میزدند که برای ما از این خبر ها نبود و ما رو فرستادید محضر و از محضر خونه شوهر!

و مادرم با افتخار گفت: اینم کار ما نبود! شوهرش خرج کرده براش. شما هم زن یک آدم درست حسابی می شدید که براتون جشن بگیره.

حجاب در خانواده ما معنایی نداشت. اینکه من موهایم را زیر روسری پنهان کرده بودم و چادر عقد سفید مادر بر سرم بود برای همه عجیب بود. بعضی ها می گفتن: زن حاجی شده، چه روسری بسته!

اما حرفشان حق بود و ناراحتی نداشت. من بخاطر او روسری داشتم. مثل مادرم که بخاطر او مانتو و روسری اش را بر نداشته بود. مثل آلا که بخاطر او شالش را روی سر نگه می داشت. 

مهمانها رفتند و فقط خودمان مانده بودیم. کمک مادرم خانه را تمیز می کردم که او بلند شد و لباس روحانیتش را در آورد. پدرم اخم کرد و گفت: شب هم اینجا هستی!

شوهر خواهر هایم خندیدند. او خجالت زده گفت: میرم حیاط رو مرتب کنم. مادر خسته شدن.

قابلمه بزرگ همسایه را که شربت درست کرده بودیم شست و حیاط را آب کشید. لیوان های یک بار مصرف را در کیسه زباله ریخت. ظرف های غذا را دانه دانه باز گرد و تمیز کرد تا دانه برنجی نماند. آنها را برای پرنده ها حدا کرده بود که مادرم گفت برود روی پشت بام بریزد.

تا خانه تمیز شد، به ما کمک کرد. بعد لباس روحانیتش را به تن کرد و گفت: با اجازه رفع زحمت کنیم. ببخشید که زحمت دادیم بهتون.

همه چیز را خودش خریده بود، همه زحمت ها با خودش بود و اینگونه ما را شرمنده می کرد.

مادرم شرمنده شد اما پدرم با غرور سری تکان داد‌ و گفت: عیب نداره.

او مادرم را در آغوش گرفت و سرش را از روی روسری بوسید. مادرم خجالت کشید. تا حالا داماد هایش او را بغل نکرده بودند. حالا شیخ او را بغل کرد و سرش را بوسید.

مادرم که بخاطر او روسری سر کرده بود، این رفتار برایش عجیب بود. او با لبخند گفت: از امروز شما مادر من هستید. امیدوارم منو به پسری خودتون بپذیرید. هر کاری داشتید فقط صدام کنید.

مادرم گفت: الهی خیر ببینی از جوونیت.

بچه های خواهر هایم شیطنت و سر و صدا می کردند‌‌. شاهین، شوهر خواهر بزرگترم افرا، به مادرم گفت: پری بین دامادها فرق نذاری ها!

مادرم گفت: من فرق نمی ذارم، می بینی که خودش فرق داره!

او انگار تازه متوجه شده بود که شاهین با مادرم حرف میزند: با تعجب زیر لب گفت: پری؟

مادرم لبخندی به او زد و گفت: اسمم پریسا هستش، پری صدام میزنن.

او لبخندی زد اما ناراحتی از صورتش پیدا بود: من نادر صداتون کنم اشکال نداره؟

مادرم لبخند زد و دستش را روی بازوی او گذاشت: این چه حرفیه! مادر گفتنت رو دوست دارم.

به پدرم رو کرد: پدر جان اگه اشکالی نداره از نظرتون، مادر با خواهر ها تا خونه همراه ما بیان که خونه ما رو یاد بگیرن.

الا ذوق زده گفت: آخ جون عروس کشون!

صمد شوهر خواهر دومم دنیا گفت: مگه شیخ ها هم عروس کشون دارن؟

و با شاهین و خواهر هایم خندید. پدرم دوست داشت بخندد و این از کش آمدن صورتش معلوم بود اما نخندید.

آلا اخم کرد و گفت: نه که شما ها داشتید‌. 

بعد به او التماس کنان گفت: عروس کشون میکنی؟

او لبخند زد به ذوق آلا و گفت: خونه ما خیلی نزدیک اینجاست اما خب عروس رو باید با مراسماتی برد خونه. ماشین میگیرم بریم یکم تو شهر بچرخیم، راه خونه عروس رو دور کنیم تا برسونیمش.

آلا به هوا پرید و جیغ زد: هورااااااا

کوچه های ما تنگ و طولانی بودند. تا سر خیابان رفتیم. یک پراید منتظر ما بود. خواهر هایم که نیامده بودند و فقط مادرم و آلا همراهم آمدند. آلا شیشه را پایین کشیده بود و جیغ میزد. دست میزد. راننده هم گهگاهی بوق میزد و او سر به زیر جلوی ماشین نشسته بود. می دانستم معذب است و بخاطر دل ماست که این کار ها را میکند.

به خانه رسیدیم‌. پیاده شدیم و او در خانه را نشان مادرم داد. مادرم مرا بغل کرد و گفت: برو به سلامت، فردا صبح صبحانه میارم براتون. مواظب خودت باش.

به او گفت: پسرم! مواظب دخترم باش. به تو سپردمش.

او به مادرم اطمینان داد که همه تلاشش را خواهد کرد.

دیدم که مقداری پول در جیب مادرم گذاشت و گفت: ببخشید کمه. زحمت صبحانه فردا رو انداختیم گردن شما، انشالله خدا خیرتون بده.

مادرم شرمنده بود از فهم او و من مغرور از داشتن او. 

آلا زیر گوشم گفت: میگن ظهر تا اذان زد، رفت نماز خوند. چطوری می خوای با یک شیخ زندگی کنی. تو صلا بلدی نماز بخونی؟

آلا را بوسیدم و گفتم: یاد می گیرم. ارزشش رو داره! نداره؟

آلا تایید کرد و گفت: کاش منم با یک شیخ اینجوری ازدواج کنم. هر چی اون شاهین و صمد آدم رو از ازدواج پشیمون میکنن، شوهر تو آدم رو وسوسه میکنه شوهر کنه خوشبخت بشه.

به حرفش خندیدم.

راه خانه نزدیک بود و مادر و آلا قدم زنان رفتند تا برای صبحانه خرید کنند.

در را باز کرد. اول کلید را چرخاند و بعد یک لگد آرام‌. شاید برای خیلی ها مهم باشد که خانه نو عروس چنین و چنان باشد اما من بچه این محله هستم. جایی ته نقشه شهر با خانه های بدون سند و کج و کوله بالا رفته، آجری و بدون نما.

خانه اش ساده و مردانه بود. معذرت خواهی کرد و گفت: به زودی میریم برای خرید و هر چیزی لازم داری بنویس که بخریم.

دستی به شانه ام برخورد کرد، به پشت سرم نگاه کردم، زینب گفت: روغن داغ شد؟ روغن را نگاه کردم: آره داغ شد.

زینب گفت: تو فکر بودی!

کوکو را در تابه ریخت و درش را گذاشت.

گفتم: به روز ازدواجمون فکر می کردم.

زینب ناراحت شد و گفت: ما تو شهر نبودیم. رفته بودیم اردو جهادی. خیلی نامردی کردید بدون ما جشن گرفتید.

تصور وجود این دو نفر در چشن ما برایم عجیب بود.

گفتم: پدرم واسه هیچ کدوممون چشن نگرفت‌ خانواده داماد هامون هم گفتن شما جشن عقد نمی گیرید ما هم عروسی نمی گیریم و بعد محضر خواهر هامو بردن اما...

زینب میون حرف هایم پرید و گفت: اما شیخ واسه تو مهمونی گرفت اونم تو خونه پدرت. خوشبحالت...

کسی به من می گوید خوشبحالت که خیلی خیلی بالاتر از ماست و زندگی بهتری دارد. شاید واقعا خوش بحالم هست. او را نگاه کردم و گفتم: چرا؟

زینب گفت: چون شوهرت بدون کمک می فهمه چی نیاز داره زنش.

و یادم آمد که صبح روز بعد بسته ای را مقابل من گذاشت‌. هنوز مادرم نیامده بود. بسته را باز کردم. یک چادر مشکی، یک چادر مجلسی و یک چادر نماز. یک سجاده و یک قرآن. 

گفت: من دوست دارم زنم با اینها حریم منو حفظ کنه. شما از الان همسر من هستید و حقی بر گردن من دارید که شما رو از خطر ها حفظ کنم. اگه منت بذارید و قبول کنید، تا عمر دارم مدیونتون هستم و اگه خدایی نکرده قبول نکنید، مسئولیت من رو بیشتر می کنید که منت دارتون هم هستم و انجام وظیفه می کنم.

مادرم همان موقع آمد. وسایل را دید و لبخند زد: ماشالله به سلیقه شما پسرم. من اینها رو ببرم بدم بدوزن براش.

سفره را خودش چید و مادرم را کنارم نشاند. مادرم آرام گفت: قدرش رو بدون.

دیدم که وقتی حواس مادرم نبود، پول دوخت چادر را میانش گذاشت.

بعد به مادرم گفت: هفته دیگه اگه وقت دارید، یک روز بریم برای خرید، هم خرید عروس خانم هم خرید برای وسایل خونه. خونه من مجردی بود‌ مناسب یک خانم برای خانومی کردن نیست.

کوکو را برگرداندم. تابه دیگری داغ کردم و چند تخم مرغ نیمرو کردم.

زینب و دکتر زند تا آخر غذایشان را با لذت خوردند. طوری تشکر می کردند که انگار برایشان چه غذای مفصلی تدارک دیده ایم.

وقت رفتن زینب شماره‌ اش را به من داد و گفت: خوشحال میشم با من دوست بشی!

چشمکی زد و سرش را داخل کیفش کرد. چند بسته قرص کف دستم گذاشت و گفت: این قرص ویتامین هست، هر روز بعد غذا یکی بخور. این یکی هم قرص آهن هست، هر شب یکی بخور.

یک روز صبح هم همراه حاج آقاتون بیا بیمارستان ببرمت یک آزمایش بدی.

بعد به او گفت: حاج آقا حتما بیاریدشون‌. خیلی بدنش سرده‌. یک چکاب بدن، خیالمون راحت بشه.

او ابرو در هم کشید. ناراحت که میشد چهره اش اینگونه در هم می رفت. پرسید: چرا آزمایش رو نمی نویسید فردا صبح ببرمشون؟

دکتر زند گفت: چون تجهیزات آزمایشگاه بیمارستان ما بهتره!

او گفت: اما

دکتر زند گفت: رو حرف برادر بزرگترت حرف نزن

آنها رفتند و او نگران به من نگاه می کرد.