سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرک نویس من

شعر نمیگویم! شعر گفتن را دوست دارم... کاش شاعر شوم از برای دربارِ خداوندگار...

نماز را آرام می خواند. مسجد خلوت است. بجز من و زینب، سه خانم سالمند دیگر برای نماز مانده اند. معمولا همین تعداد هم نیست. می دانم که در مردانه هم تعداد از شس یا هفت نفر بیشتر نیست. دیروز از او پرسیدم چرا اینقدر مسجد خلوت است؟

سوالی در جوابم، سوالی پرسید که شرمنده ام کرد. شرمندگی ام را که فهمید، معذرت خواهی کرد و گفت نمی خواسته ناراحتم کند اما واقعا چه تعداد از ما که همیشه مینالیم چرا مساجد خالی هستند، خودمان در مسجد نماز می خوانیم؟ مشکل از مسجد و نماز نیست! راست گفت که مشکل از مسلمانی ماست. خود من تا دیروز جز معدود دفعاتی که قد انگشتان دستم هم نمی شود به مسجد نیامده ام. او همیشه درست می گوید! مشکل از مسلمانی ماست.

گوشی کوچک و ساده ام در جیب لباسم می لرزد. این تلفن را دیروز به من داد و من چقدر برای داشتنش ذوق کردم. پیامی از او بود. اولین پیام تلفن من از او بود.

نوشته بود: سلام، اگه خسته نیستید دکتر و همسرشون رو برای شام نگهداریم؟

لبخند زدم. در دلم آب قند شد برای این توجه! او از من پرسید که می تواند به خانه اش، به خانه مان مهمان دعوت کند یا نه؟‌! این دوست داشتنی نیست؟

اولین مهمان خانه مشترک ما! 

برایش نوشتم: سلام. نه خسته نیستم. هر چی شما بگید.

در ذهنم، داشته های خانه را زیر و رو می کردم که چه درست کنم؟ برای اینها که حتما وضعشان از ما خیلی بهتر است.

می گویی چرا این فکر را می کنم؟ خب حتما دارا هستند که می توانند وقتشان را برای کار مجانی بگذارند. در نظر من ثروتمندان همیشه به فقرا کمک می کنند.

دکتر و همسرش همراه ما می شوند. کمی نگرانم. نمی دانم چگونه از این مهمان ها پذیرایی کنم.

در آهنی زنگ زدهِ کوچکِ آبی رنگ، که بیشتر رنگش ریخته ی خانه با لگدی که او به زیر در می زند باز می شود.راهرویی تنگ که سی و دو پله دارد. خانه کوچک ما بالای یک مغازه کفاشی نزدیک مسجد است. در قدیمی اتاق ما، آهنی با شیشه های بلند است که نرده های آهنی از بالا تا پایین شیشه جوش خورده است. این در را دیشب رنگ زد. شاید برای دل من که خانه تازه ام کمی شبیه خانه تازه عروس ها شود. رنگ سفید! قشنگ است نه؟ من که خیلی دوستش دارم. قول داد که در پایین را هم برایم رنگ کند. گفت از صاحب خانه اجازه اش را گرفته.

اول زینب و بعد، من وارد خانه شدیم‌. خانه ما اتاقی پانزده متری بود که گوشه اش آشپزخانه شده بود، یک کابینت که گاز سه شعله رویش بود، کنارش یک ظرفشویی که خیلی قدیمی بود، از آنها که مستطیل هستند و تقریبا نیم متری! یک یخچال کوچک و قدیمی کنار گاز است.این همه آشپز خانه ماست. یک دستشویی کوچک که یک دوش آن را حمام هم کرده بود. 

پذیرایی هم دو پشتی، یک فرش قرمز رنگ و یک تلویزیون 21 اینچ داشت. یک تاقچه که روی آن قرآن و چند کتاب بود. گفته بود همین روز ها برای خرید آنچه برای خانه نیاز هست می رویم.

مهمانها را تعارف می کنم بنشینند. به آشپزخانه می روم. از داشتن مهمان خوشحالم. در یخچال را باز می کنم. دو سیب، سه خیار، چند دانه آلوچه در یخچال است. نصف هندوانه هم داریم. آلوچه ها لبخند به لبم می آورد! دیروز که از مسجد می آمدیم، چشمم به آلوچه های دست فروش افتاد و او دید! می دانم که پول زیادی ندارد، اما برایم خرید و این برای من ارزشمند بود.

میوه ها را دورن بشقاب می ریزم. پیش دستی و چاقو، آماده که شد، قبل از برداشتن، می آید و خودش می برد. زیر کتری را روشن می کنم و برای احتیاط آبش را چک می کنم. بالای یخچال پلاستیک سیب زمینی و پیاز را بر می دارم. سیب زمینی ها را که پوست می کنم، نگاهم به زینب می افتند که سیب را پوست می کند، تکه های خرابش را جدا می کند و سالمش را برای دکتر زند می گذارد. بعد یک دانه آلوچه درون دهانش می گذارد، به من نگاه می کند و بلند می شود و به سمت من می آید: زحمتت رو زیاد کردیم.

سیب زمینی ها را قبل از تعارف کردن من بر می دارد و می شوید. از آب چکان بالای سرش، رنده را بر میدارد و از داخل کابینت زیر گاز، کاسه پلاستیکی را!

تعجبم را که می بیند لبخند می زند و شرمنده می گوید: ببخشید. ما زیاد اینجا میومدیم!

تعارف می کنم: خواهش می کنم. اختیار دارید.

کنار من می نشیند و شروع به رنده کردن سیب زمینی ها می کند. می دانم کم است اما همه اش همین است.

خودش سر حرف را باز می کند: جای ایلیا خالی، اگه بدونه شام اینجاییم ما رو می کشه!

می پرسم: پسرتون؟

خنده اش تمامی ندارد انگار، هنوز لبخند دارد: برادرم! شما از خودت بگو عزیزم. خواهر برادر داری؟

یاد آنها می افتم: آره. چهار تا خواهر دو تا برادر دارم.

انگار چشمم شور است که خنده از لبش می رود و دیگر لبخند ندارد. با حسرت می گوید: خوش به حالت.

برایم عجیب است که می پرسم: چرا؟

همینطور که سیب زمینی رنده می کند می گوید: خیلی خوبه آدم خواهر برادر زیاد داشته باشه. دکتر زند که یک برادر داره و من هم دوتا برادر. دوست داشتم خواهر داشته باشم. خواهر داشتن خیلی خوبه!

و من مخالفم با حرفش: نه، اصلا خوب نیست.

بلند می شوم و یک دانه سیب زمینی و پیازی که تازه پوست کنده ام را می شویم و کنار دست زینب می گذارم. 

می پرسد: چرا؟

و من یاد هشت روز پیش می افتم. اگر آتش بیار معرکه نمی شدند، اگر با دروغ و حسادت به من تهمت نمی زدند تا پدرم مجبور شود رضایت دهد که پدر شوهرش شوم، اینقدر پیش او سر افکنده نبودم.

گفتم: چون حسودن، دروغ می گن!

زینب پرسید: همشون؟

و من یاد سمیرا خواهر کوچکم می افتم که دوازده ساله است. همش میان آن دعوا و جیغ می زد: دروغ میگن! به خدا دروغ می گن!