سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرک نویس من

شعر نمیگویم! شعر گفتن را دوست دارم... کاش شاعر شوم از برای دربارِ خداوندگار...

به مدد کریم اهل بیت "علیه السلام : بسم رب الحسن "علیه السلام" 

جمعیت زیادی آمده بود. هر هفته این ساعت جمعیت زیادی جمع می شدند. اصغر آقا بی تاب و پر درد گفت: پس کی این دکتر میاد؟

نگاهی به ساعت کردم و گفتم: الان میرسن. زنگ زدم، نزدیک بودن.

صدیقه خانم، زن اصغر آقا، با آرنج به پهلوی شوهرش زد و گفت: طلب که نداری ازشون!

اصغر آقا غر زد: طلب ندارم ولی قول دادن!

صدای او آمد. داشت به دکتر ها تعارف می کرد که به داخل بیایند. مردم نیازمند در این محله زیاد بود. ما جایی نزدیک ته دنیا بودیم. خانم و آقایی با ظاهری ساده و معمولی وارد شدند. زن چادری و مرد با پیراهن و شلوار مردانه بر تن، گرچه ساده بودند اما از جنس و تازگی لباسها مشخص بود گرچه ثروتمند نیستند اما از محله ما خیلی بالاتر زندگی می کنند!

 او گفت:خانم، لطفا یکی یکی مریض ها رو بفرستید اون سمت پرده!

پرده ای که سمت زنانه و مردانه مسجد را جدا می کرد، در این ساعت برای جدا کردن دکتر و حریم بیماران استفاده می شد. خانم و آقای دکتر سلام کردند و من هم جوابشان را دادم اما چشمم به دنبال او رفت. اصلا هر بار می دیدمش، حواسم پرت میشد! یک هفته از عقد ساده ما می گذشت و من هنوز مثل یک سالی که او به محله ما آمده بود، محو وقار و منش او می شدم. آنقدر که گاهی لبخند بر لبهایش می آورد این بی حواسی هایم!

کسی تکانم داد و نگاهم را از او که سرش را پایین انداخته و آرام خنده اش را فرو می خورد گرفتم. همان خانم چادری بود که مرا از غرق شدن در او نجات داد. باز هم دنیا از دستم در رفت؟

انگار بلند پرسیدم که دختر لبخندش عمیق شد و گفت: خیلی! اصلا اینجا نبودی هر چی صدات زدن! من زینب هستم! همسر دکتر زند! 

دستش را گرفتم: سلام خانم دکتر. ببخشید. چکار کنم؟

زینب گفت: دکتر نیستم که!

من هم گفتم: زن آقای دکتر میشه خانم دکتر دیگه!

صدای خنده دکتر زند و او را شنیدم. اخم های زینب درهم رفت و چشم غره ای به شوهرش رفت.

گوشه لبم را به دندان گرفتم: حرف بدی زدم؟

دکتر زند گفت: خیلی بد!

با ترس به زینب نگاه کردم. ترس را در چشم هایم دید و فورا لبخند روی صورتش نشست: نه عزیزم! فقط از اینکه خودم دیده نشم خوشم نمیاد. 

فورا گفتم: ببخشید خانم دکتر!

وقتی با دست روی دهانم کوبیدم تا جلوی حرف اشتباهم را بگیرم، صدای خنده دکتر زند باعث شد چشم هایم را ببندم و سرم را تا جایی که میشد در شانه ام فرو کنم!

بعد از چند ثانیه که اتفاقی نیفتاد، چشم راستم را کمی باز کردم و صورت خندان زینب را دیدم. کمی سرم را چرخاندم و باز، محو او شدم! خنده اش باعث شده بود دور چشمهایش چین بیافتد و این نشان از خنده عمیقش بود! خنده های همیشه بی صدایش!

باز غرق او بودم که غر زدن های اصغر آقا مرا نجات داد که ای کاش می گذاشت غرق او بمانم!

_ این همه وقت منتظر دکتر بودیم که بیاید حرف بزنید بخندید؟

دکتر زند از همه معذرت خواهی کرد و رفت پشت پرده. زینب هم به دنبالش رفت. او هم از مسجد بیرون رفت. چند دقیقه بعد یکی یکی بیماران را به پشت پرده می فرستادم که وارد شد. در دستانش جعبه ای بزرگ بود. به نظر خیلی سنگین بود. دلم برایش رفت که خستگی ها را به جان می کشید. حتما امشب کمرش درد خواهد گرفت! آخر خیلی لاغر است. گاهی نگرانش می شوم. کاش می شد از این دکتر ها بخواهم دارویی برای تقویتش بدهند. این روز ها هر بار که غذا خوردنش را دیدم، نگرانش شدم! کم می خورد و زیاد کار می کرد.

جعبه را پشت پرده زمین گذاشت و صدای آرامِ حرف زدنش، را می شنیدم. هر چند مفهوم نبود برایم چه می گویند اما همین شنیدن تن صدایش هم دوست داشتنی بود!

پرده کمی کنار رفت و زینب گفت: بعدی رو بفرست اگه اینجا هستی!

از روی دفترم، اسم نفر بعدی را خواندم. مردم در مسجد نشسته بودند و مشغول کار های خودشان بودند تا من صدایشان بزنم‌. دم اذان مغرب بود که مسجد خلوت شد. زینب کنارم نشست و گفت: خسته نباشی خانم!

استکان چایی را دستش دادم و قندان را مقابلش گرفتم. قند بر نداشت اما استکان را مقابل صورتش گرفت و نفس عمیقی گرفت از عطر چایی!

آرام استکان را بو کردم! نکند وسواس باشد؟ نکند استکان ها بو میدهد؟ 

با استرس گفتم: استکان ها رو خوب کف زدم ها!

زینب لبخندی زد: ببخشید! این عادت خانواده ماست که چای رو عطر کنیم.

نگاهش به جایی بیرون از شیشه های مسجد بود و انگار چیزی را به یاد می آورد: این عادت پدرم بود که به همه ما رسیده! حتی آقا احسان!

در مسجد باز شد و دکتر زند با او آمد. زینب چادرش را مرتب کرد و بلند شد: خسته نباشید دکتر! شما هم خسته نباشید.

دکتر زند آستین پیراهنش را پایین آورد و استکان را از دست زینب گرفت و گفت: با این شاید در بره!

زینب لبخند زد و استکان دیگری از سینی چای برداشت. او هم آرام و سر به زیر ایستاده بود و انگار در انتظار استکان چای بود! او با همه فرق داشت! استکان درون دستانم را داخل سینی گذاشتم و سینی را مقابلش گرفتم. لبش کمی خندان شد. آنقدر که فقط منی که همیشه غرق او هستم میفهمم. استکان من را برداشت و چیزی در دلم فرو ریخت. چیزی شبیه دلم! چیزی شبیه همه وجودم!

صدای اذان بلند شد و او چایش را یک نفس سر کشید! کاری که هیچ وقت نمی کرد. همیشه همه چیز را رها می کرد برای نماز! همیشه آرام و جرعه جرعه چای می نوشید! چیزی این وسط به ذهنم می رسید که قلبم را دچار تپش می کرد! چیزی شبیه فرق داشتن برایش...

splus.ir/romansaniehmansouri

eitaa.com/saniehmansouri

https://rubika.ir/romansaniehmansouri

https://ble.ir/romansaniehmansouri