سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرک نویس من

شعر نمیگویم! شعر گفتن را دوست دارم... کاش شاعر شوم از برای دربارِ خداوندگار...

#داستان_کوتاه

بسم الله الرحمن الرحیم

«روز طلایی»

میثم، توپ را با تمام توان شوت کرد. گل زیبایی در دروازه نشست. هم تیمی هایش بسیار شادمانه به سمتش دویدند و او را در آغوش گرفتند. امروز هم، بازی را در مدرسه برده بودند. از این همه توانایی در بازی فوتبال به خود می بالید. اما از اول بازی نگاهش جذب پسری در گوشه حیاط مدرسه بود. پسرکی زیبا و آرام. بعد از هر حرکت اعجاب آور در زمین، به پسرک نگاه میکرد تا عکس العملش را ببیند اما دریغ از ذره ای هیجان. تنها تغییر رفتارش از اول بازی تا آخر آن، غم در چهره اش بود. انگار هر چه دقایق می گذشتند، غمگین تر می شد.

توجهی به او نکرد، کیفش را روی دوش انداخت و در میان رفیقانش که هنوز مشغول تمجید از او بودند از مدرسه خارج شد. قرار داشتند بعد از مدرسه با هم در ساندویجی آقا کمال که سر کوچه مدرسه بود، جمع شوند. همه با شادی دور هم بودند و شیطنت می کردند. شیطنت هایی که از نظر خودشان قشنگ و جذاب بود و از گزینه های محبوبیت در بین خودشان به حساب می آمد. همان کار هایی که بچه های کوچکتر آن را تقلید می کردند و بزرگتر ها ناشایست می دانستند!

در میان خنده به لطیفه ای که گفته بود، گازی به ساندویچش زد و نگاهش در نگاه همان پسرک گوشه حیاط مدرسه افتاد. چیزی در نگاه پسرک بود که غمگینش کرد. این غم را دوست نداشت، نگاه از پسرک گرفت و مشغول حرف زدن شد تا غم از دلش برود. آنقدر درگیر خوردن و خندیدن بودند که آقا کمال آنها را بیرون کرد. با خنده و شادی و پریدن روی همدیگر در خیابان، به سمت پارکی که روبه روی ساندویچی بود رفتند. هر کس کوله اش را سمتی انداخت و خود را روی چمن ها پهن کرد. در حال استراحت زیر آفتاب نیمه گرم پاییز بودند که نگاهش دوباره به نگاه غمگین پسرک افتاد که دورتر از آنها به درختی تکیه داده بود. چقدر این چشمها غمگین تر شده بود و چقدر این غم در دلش غوغا می کرد. این حال را دوست نداشت! احساس می کرد مقصر غم این پسر است اما نمی دانست چرا!

چشم از او گرفت و به پهلو شد. نگاهی به دوستانش انداخت و گفت: من دیگه میرم!فردا امتحان دارم.

در میان غر زدن دوستانش بلند شد و کوله اش را کشیده و با بی حالی روی شانه اش انداخت. تک و توک هم کلاسی هایش که یاد امتحان فردا افتاده بودند بلند شدند.

از دوستانش جدا شد. راه خانه را در پیش گرفت. هوای پاییز را دوست نداشت، زود شب می‌شد و باید زود به خانه می رفت! فکرش درگیر امتحان فردا بود. خسته بود و حال خواندن نداشت. اصلا دلش یک دوش آب گرم می خواست و کمی خواب! این درس هم شده بلای جانش! 

با خودش غر می زد که به خانه رسید. وسایلش را همان دم در بر زمین انداخت و فقط گفت: من اومدم!

بعد بدون توجه به مادر که دم آشپزخانه ایستاده بود و چیزی می گفت، به حمام رفت.

آب گرم کمی خستگی را از تنش برد اما خواب آلوده اش کرد. همین که حمامش تمام شد سریع لباس عوض کرد و خودش را روی تخت پرت کرد و خوابید.

هوا تقریبا تاریک بود که مادرش او را تکان داد و گفت: میثم! پاشو دوستت دم در کارت داره!

همانطور خواب و بیدار گفت: کدوم دوستم؟

مادر دوباره تکانش داد و گفت: پاشو دیگه! من چه می دونم کیه!

میثم خواب آلود بلند شد و خود را به در خانه رساند. هنوز خواب آلوده بود. به چهار چوب در تکیه داد و گفت: تو کی هستی؟

پسری پشت به او در تاریکی راهروی آپارتمان ایستاده بود. انگار چراغ هوشمند راهرو خراب بود که هیچ نوری بجز نوری که از خانه بیرون می آمد نبود. وقتی برگشت باز همان پسرک گوشه حیاط مدرسه را دید.

میثم: بازم تو؟ کی هستی از ظهر تا حالا دنبال منی؟ چی می خوای؟

غم چشمهای پسرک اینقدر زیاد بود که تمام وجود میثم را گرفت.

پسرک آهی کشید و گفت: من نماز امروز ظهر تو بودم. همونی ام که از لحظه اذان کنارت بودم تا بین این همه تفریح و خوشی، یک نگاهی به من کنی! به من که نه! در واقع به خودت! یک نگاهی به دور و برت بنداز! توی این تنهایی و سیاهی دنیا، همه دوستان و رفقا رفتند پی کار و زندگی و درس، تو موندی من! و تو حتی من رو هم از دست دادی! من نماز ظهر فوت شده تو هستم.

آهی کشید و آرام گفت: خدا به تو نعمت های بی شماری در این چند ساعت داد! مثل برنده شدن، مثل پول داشتن برای غذا خوردن، مثل راحت غذا خوردن، مثل نفس کشیدن، مثل محبوب بودن، مثل راه رفتن، مثل خونه داشتن، حمام داشتن، مثل داشتن جایی برای آرام خوابیدن، اما تو برای هیچ کدوم لحظه ای شاکر نبودی! تو برای کسی که همه وجودت به خواست او هست و همه داشته هات از لطف او، هیچ کاری نکردی! میثم، تو حرف خالقت رو زمین گذاشتی! دلیل اون غمی که با دیدن من به دلت راه پیدا میکنه، خودتی! باعث اون غم من نبودم! دلت خدا رو می خواست! 

شروع کرد به عقب عقب رفتن و دور شدن از میثم: هر کدوم از ما رو که از دست بدی، در قیامت رفیق هایی رو که می تونن نجاتت بدن رو از دست میدی! ما رو از دست نده میثم! هر کدوم از ما، چراغ تاریکی های ابدی هستیم.

دستش را به سمت میثم گرفت: با من بیا و ببین!

میثم دست پسرک جوان را گرفت و میانه روز در وسط حیاط مدرسه بود!

خودش را میدید که مشغول بازی فوتبال است، صدای آرام اذان از مسجد بلند شد و صدای بلند تر اذان را از بلندگوی مدرسه شنید. توپ را زیر پایش متوقف کرد: بچه ها من میرم نماز، بقیه بازی باشه برای بعد نماز.

میثم که رفت، بیشتر بچه هایی که دو دل بودند برای خواندن نماز، همراهش شدند. میثم بخاطر فوتبال خوبش دوستان زیادی داشت.‌

میثم در کنار جوان، به میثمی نگاه می کرد که انوار نورانی را به سمت خود جذب می کرد. از جوان پرسید: این نورها چیه؟

جوان گفت: تو کار بزرگی انجام دادی! ببین، اینها از نماز خوندن خجالت می کشیدن! وقتی تو بازی رو بخاطر نماز متوقف کردی، هم ثواب نماز خودت رو به دست آوردی، هم بین دوستانت امر به معروف کردی، هم خدا ثوابی برای تشویق این بچه ها به نماز بهت داده!

میثم پرسید: چه فایده داره این ثواب ها؟ حالا کو تا برم اون دنیا و از اینها استفاده کنم؟

جوان به میثم گفت: گرچه اون بخش مهمی از زندگی تو هست که الان اهمیتش رو کامل درک نکردی اما بگذار بهت نشون بدم چه فایده های دیگه ای برات داشته.

کمی زمان به جلو رفت. بازی دوباره شروع شد. میثم اینجای بازی را به خوبی به یاد داشت. اینجا بود که با تنه زدن یاشار، به زمین افتاد. یاد درد دست و کتفش، باعث شد همان جا را با دست دیگر بمالد اما به طور عجیبی دید که آن اتفاق نیفتاد و از سد یاشار یه راحتی عبور کرد.

میثم با تعجب گفت: چرا اینجا زمین نخوردم؟ من اینجا خورده بودم زمین!خودت که دیده بودی؟!

جوان لبخند زد: آره، دیده بودم، اما قشنگ نگاه کن!

وقتی دوباره همان صحنه را نگاه کردند دید که دو جوان سفید پوش وسط زمین ایستادند و زمانی که یاشار می خواهد به او تنه بزند، کمی زاویه حرکت یاشار را تغییر دادند.

میثم گفت: این بخاطر نماز بود؟

جوان گفت: خیلی بلاهای کوچک هست که خدا به واسطه شکر گذار بودن از سر شما رفع میکنه.

روز در حال گذر بود. میثم خودش را میدید که در میان دوستانش خنده کنان در میان ساندویچی کوچک نشسته بودند.

نگاه از خودش گرفت و همراه جوان به سمت پشت پیشخوان رفتند. کمال آقا و شاگردش آرمان، آن پشت مشغول آماده کردن ساندویچ هایشان بودند. ناگهان آقا کمال عطسه ای کرد. آرمان از دیدن پاشیده شدن آن قطرات بر ساندویچ ها چندشش شد و صورت در هم کشید.

میثم حالش از دیدن صحنه منقلب شد و گفت: نگو اون ساندویچ منه!

جوان صحنه را به عقب برد و میثم دید که اگر نمازش را خوانده بود، چه می شد...

آقا کمال مشغول آماده کرده ساندویچ ها بود که عطسه اش گرفت. ناگهان زنی وارد ساندویچی شد و او را صدا زد: آقا کمال!

آقا کمال از ساندویچ ها دور شد و عطسه کرد. بعد مشغول جواب دادن به زن شد.

میثم از جوان پرسید: حالا یعنی من اون ساندیچ کثیف رو خوردم؟ الان چه بلایی سرم میاد؟

جوان گفت بیا بریم.

میثم و دوستانش در حال عبور از خیابان بودند که یک موتوری از کنار میثم گذشت و میثم از پشت سر خودش را دید، در حالی که گوشه کیفش به بار موتوری گیر کرد و پاره شد و مقصر این اتفاق آن جوانی بود که کیفش را به سمت بارِ مرد موتوری کشاند.

میثم گفت: این اتفاق برای من نیفتاد! این فرشته مگه نباید مواظبم باشه؟چرا این کارو کرد؟

جوان گفت: بیا بریم تا برات بگم. 

و در حالی که قدم میزدند گفت: وظیفه ما این نیست که هیچ اتفاقی برات نیفته! ما مواظبت هستیم که با اتفاق های کوچک بلاهای بزرگ رو از تو دور کنیم. تو اون ساندویچ رو خوردی و امشب مریض میشی، مریضی تو، باعث میشه به امتحانت نرسی. از دست دادن این امتحان خیلی روی نمره پایان ترمت تاثیر داره که با از دست دادنش و پایین اومدن نمره ات، امیدت به این درس کم میشه یواش یواش از درس دورت میکنه. دو روز خونه میمونی و مادرت کیفت رو که خیلی کثیف شده، بر می داره می بره بشوره که ته کیفت یک سیگار پیدا میکنه‌.

میثم اعتراض میکند: من سیگاری نیستم!

جوان سرش را به تایید تکان داد و گفت: میدونم. این رو یاشار بعد بازی توی کیفت انداخت که به قول خودش حالت رو بگیره. این سیگار باعث میشه پدر و مادرت به تو مشکوک بشن و اونقدر بهت فشار بیارن که تو فقط برای اینکه اون همه محدودیت و فشار رو تلافی کرده باشی واقعا سمت سیگار بری و آروم آروم زندگیتو از یک ورزشکار به سمت اعتیاد ببری و هرگز نمی فهمیدی تمام این بلاها بخاطر حسادت بچگانه یاشار بوده.

پرسید: یعنی من معتاد میشم؟

جوان شانه ای بالا انداخت: نمی دونم. تو انسانی، با یک دعای خیر ، یک کمک به بنده خدا یا خیلی کارهای دیگه می تونی سرنوشتت رو عوض کنی.

میثم پرسید: اگه تو رو از دست نمی‌دادم چی میشد؟

جوان گفت: دیدی که کیفت پاره شد؟

میثم آرام گفت: آره

جوان گفت: کیفت پاره شد و وقتی راه می رفتی اون سیگار رو آروم جابجا کردند تا زمانی که پرتابش کردی روی چمن ها!اونجا از کیفت بیرون انداختیم.

بعد میثم دید که به سمت خانه می روند: بازم اتفاق دیگه ای قراره بیفته؟

جوان گفت: صبر داشته باش.

میثم وارد خانه شد. خودش را دید که کیف را پرتاب کرد و داد زد: من اومدم.

مادرش با تو حرف می زد که بی توجه به حمام رفت و مادرش غمگین به در حمام نگاه کرد و گفت: خدایا این چه بچه ایه؟ بچه آوردم که یار و غمخوار و کمکم باشه، این که همش درد و بلاست بودنش!

نارضایتی مادر چون هوای مسموم در هوا پخش شد.

جوان گفت: این آه مادرته و این بخار سیاه و سمی، در آینده ات تغییرات زیادی داد.

و میثم دید که مردی است میانسال که پسری دارد. پسرش آرش، مقابلش ایستاده و با فحاشی از او پول طلب می‌کند. وقتی در مقابل آرش کم آورده و همه دارایی اش را که اندکی بیش نیست، به او می دهد، باز هم توهین می شنود و ضربه ای به سینه اش اصابت می کند. میثم میانسال روی زمین افتاده که صحنه عوض می شود. میثم وارد خانه میشود. کفش های مردانه ای دم در است.

صدای دایی اش لبخند به لبش می آورد: سلام سلام! چه خبره اینجا؟

مادر لبخند می زند و سلامش را جواب میدهد و می گوید: امروز دو اذان، داییت زنگ زد، یادم اومد امتحان ریاضی داری، واسه نهار دعوتش کردم که بعدظهر باهات ریاضی کار کنه.

 میثم به آغوش دایی اش رفت و پس از خوش و بشی، مشغول درس شدند.

دعای مادر در خانه چون اکسیر حیات پیچید. 

میثم پرسید: همه این اتفاق ها بخاطر یک نماز افتاد؟

جوان گفت: خیلی چیز ها در زندگی آدم ها تاثیر داره. مثلا دعای پدر و مادر، کمک به دیگران بخاطر خدا، احترام، ادب و چیز های دیگه. تو یک نماز خوندی و راه انجام کارهای خوب دیگه رو برای خودت باز کردی. نماز دور کننده انسان از بدی هاست.

میثم خود را دم در خانه دید. انگار که هیچ کجا نرفته باشند. جوان غمگین دستی تکان داد و گفت: من که از دست رفتم میثم. من یک نماز فوت شده ام که شاید قضا کنی منو شاید هم باز فراموش بشم، ولی ببین...

به کمی دورتر اشاره کرد که جوانی زیبا ایستاده بود.

ادامه داد: خدا هنوز بهت امید داره میثم! دوباره و دوباره و دوباره صدات میزنه تا به سمتش برگردی!

دیگر آن چشم های غمگین نبودند. و چشمهای مشتاق جوانی دیگر به میثم بود.

نماز فوت شده میثم برای آخرین کلام گفت: امروز برای تو یک روز طلایی بود. روز طلایی! یادت نره که ثروت حقیقی انسان ایمان به خداست. خدا به تو چیزی رو نشون داد که خیلی از آدم ها تا زمانی که زنده هستن، نمی بینن و نمی فهمن. قدر این روز طلایی رو بدون میثم.

میثم در را بست. به اتاقش رفت. زیپ کیفش را گشود. کسی دستش را ته کیف چرخاند. چیزی نبود. خیالش راحت شد که همه اینها توهمی بیش نیست. با خوشحالی کیف را سر و ته کرد و هر چه در آن داشت، روی زمین ریخت. روی کتاب ها و وسایلش، سیگاری کج شده افتاده بود. تمام خوشحالی اش پر کشید.

ذهنش به سرعت مشغول پردازش بود. داشت با خودش چه می کرد؟ برای ذره ای تایید دوستانش، خودش را به چه راهی می کشاند؟اگر نماز می خواند؟ اگر دوستانش را هم به راه نماز می آورد بهتر نبود؟ مگر همین نماز در چند ساعت گذشته او را بارها نجات نداده بود؟ آن هم به طوری که هرگز نمی‌فهمید چه خطر هایی از سر گذرانده است.

میثم بلند شد. اول به سمت مادر رفت که روی مبل نشسته بود و نگاهش به تلویزیون بود. از پست سر خم شد و او را در آغوش گرفت. صورتش را بوسید و گفت: مامان برای همه اذیت هام ببخشید.

مادر متعجب به میثم نگاه کرد. 

میثم دوباره مادر را بوسید و به سمت سرویس بهداشتی رفت. وضو گرفت و بیرون آمد. 

مادر با دیدن میثم که وضو گرفته لبخندی از رضایت زد و زمزمه کرد: خدایا شکرت...

چیزی شبیه نور در خانه پیچید و در هوا، عطر بهشت پیچید.

پایان

سنیه منصوری

14/9/1401

من الله توفیق