سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرک نویس من

شعر نمیگویم! شعر گفتن را دوست دارم... کاش شاعر شوم از برای دربارِ خداوندگار...

یک روز تصمیم گرفتم او را به خانه ام دعوت کنم! چه بشور بساب ها که نکردم! چه غذا ها که نپختم! برای پذیرایی انواع و اقسام میوه های فصل و غیر فصل، آجیل و شیرینی از خشک تا تر و... خسته ات نکنم، هزار و یک جور خوردنی...

بهترین لباس موجود در بازار و بهترین آرایش و عطر فرانسوی اصل و خلاصه هزار یک جور رسیدگی به خود....

میز شام چیده شده و چند خدمتکار مسئول رسیدگی به کارها و پذیرایی تا من و او لحظات خوبی داشته باشیم...

وقتی زنگ پنت هوسم به صدا در آمد، تنم لرزید...

وارد که شد، گوشه ی چهارردیواری کوچک، روی زمین نشست. آنقدر با مهربانی استکان لب پریده را برداشت و چای بهارنارنجِ حیاطِ خانه را که خودم خشک کرده بودم نوشید که جان گرفتم. دست که در سفره ی نان و پنیرم برد، اشتهایش مرا متعجب کرد!جوری میخورد که انگار تا حال به خوبی این غذایی نخورده است...

لباسهایم آنقدر کهنه و نخ نما بود که خیس عرق شدم از شرم و او لبخند به لب داشت! خانه بوی نم و کهنگی میداد و گاهی بوی فاضلاب از کوچه به درون خانه می آمد...

پرسید راضی هستی؟

گفتم الحمدالله

لبخند زد و برخواست....

گفتم یک استکان چای دیگر؟

گفت مگر برای صبحانه ی فردایت نیست؟

گفتم تا فردا! مهمانی! بمان!

گفت من که همیشه ایجا هستم!مگر بدون من بوده ای؟

لبخند زدم و لبخند زد...

خدا رفت و خانه ی کوچکِ پر از نورِ خدا زیبا تر از هزاران پنت هوس شد و عطر بهشت از آن اتاقک نمور تا صاحب الزمان رسید و آقا فرمود: بوی بهشت را از جانب... 

از خواب پریدم... نگاهی به خانه ام کردم... خدا کجایش بود؟

فریاد زدم: خدا کجایی؟